پنج

بعد از آشنایی با مهربون شباهتش با آنت تو جان شیفته باعث شد که من یک بار دیگه جان شیفته رو بخونم، یک بار دیگه با متن رومن رولان حال بکنم،‌ یک بار دیگه از زیبایی ترجمه به-آذین مست و از خود بی خود بشم.

یک تیکه از جان شیفته هست که آنت و روژه با هم قبل از ازداواجشون بحث می کنن، و همین بحث منتهی می شه به این نکته که آنت می فهمه که نمی تونه با روژه ازدواج کنه . بحث سر رشد روح آدماست و اینکه چه جوری همسر آدم می تونه اجازه رشد به طرف مقابل بده، وقتی خودش رشد کرد طرفش رو هم بالا ببره و اگه طرفش رشد کرد، به اون اعتماد کنه و سعی کنه سریع با کمک اون خودشو به اون برسونه


- روژه آیا مرا به تمامی می پذیرید؟

روژه گفت:‌ من همه را می خواهم.

- مقصود مرا نفهمیدید. من می گویم: آیا مرا آزاد می پذیرید؟ آیا مرا در تمامی ام می پذیرید؟ توقع زندگی من و حرف من، بر سر حقی است که هر روح زنده بدان مکلف است:‌ دگرگونی

روژه به اعتراض گفت: دگرگونی ! دگرگونی در عشق؟

- روژه حتی اگر من، چنان که دلم می خواهد،‌ به یک عشق وفادار بمانم،‌ روح من حق دگرگون شدن دارد. بله روژه،‌ من خوب می دانم که این کلمه دگرگون شدن مایه وحشت تان می شود ...خود مرا هم نگران می کند...این ساعتی که می گذرد، وقتی که ببینم زیباست، دلم می خواهد که دیگر از آن دور نشوم...انسان از اینکه نمی تواند برای همیشه ثابت بماند آه سر می دهد!... با این همه روژه نباید چنان کرد، و تازه،‌ نمی توان هم کرد. انسان در یک جا نمی ماند. زندگی می کند، می رود، به پیش رانده می شود، باید به پیش رفت! این زیانی به عشق نمی رساند. عشق را انسان با خودش می برد. ولی عشق هم نباید بخواهد که ما را واپس نگه دارد، ما را در لذت ساکن یک اندیشه یگانه با خود زندانی کند. شما شاید این نیاز را بی معنی و بچگانه بیابید. ولی چنین نیست، این عمیق ترین خواسته در وجود من است، نفسی است که بدان زنده ام. اگر آن را از من بگیرند،‌خواهم مرد... من ، به خاطر عشق، همه کار می کنم. ولی اجبار مرا می کشد... نه ، پیوند دو تن نباید به زنجیر کشیدن دو جانبه باشد. باید یک شگفتگی دوگانه باشد. من می خواهم  که هرکدام، به جای آنکه بر رشد آزادانه دیگری حسد برند، با شادی بدان کمک کنند. آیا شما چنین خواهید بود، روژه؟ (آنت می اندیشد: در آن صورت باز بیشتر از آن تو خواهم بود!)

روژه گفت: شما از زناشویی مان چنان حرف می زنید که گویی زندان است، شما می خواهید زندگی جداگانه ، روابط شخصی و دوستان خاص خود داشته باشید، ......


امیدوارم همه آدما به خصوص پسرها یک کم،‌ فقط یک کم انسان باشن، و طرف مقابلشون رو از انسان بودن معاف نخوان که بکنن.

مهربون من ناراحت نباش، من اطمینان دارم که تو راه خودتو پیدا می کنی، به تو اعتماد کامل دارم که راهتو به هر سختی که هست پیدا می کنی. همیشه هم مثل بهترین دوستت سعی می کنم دورادور حرکتت تو زندگی رو تماشا کنم تا اگه یک روزی کمکی خواستی بدون اینکه از کسی درخواست کنی خالصانه بهت بدم.




چهار

دقیقاّ نمی دونم تو ایران چند درصد از جوونهای ۱۷ تا ۲۵ ساله التون جان رو قبول دارند،‌ و از اونهایی که قبولش دارند، چند درصدشون از ترانه هاش لذت می برن. موقعی که من دانشگاه می رفتم و ۱۸ یا ۱۹ ساله بودم (تقریباّ ۱۰ سال پیش)‌ همه یک جورایی از آهنگاش خوشمون می اومد و  خود من نه اینکه پیگیری شدید بکنم کارهاشو ولی با شعر ترانه هاش خیلی حال می کردم و هنوزم می کنم .

تقریباّ‌ یک سالی هست که گروه Blue تو آلبوم Blue One Love یکی از ترانه های التون جان رو به همراه خودش بازخونی کردن که فکر کنم همه علاقه مندهای حرفه ای و شایدم غیر حرفه ای آلبومشون رو گوش داده باشن که به نظر من شاه گل ترانه های آلبوم همون آهنگ باز سازی شده بود. هم اجرای جدیدش جذاب بود و هم ویدئوی فوق العاده ای داشت. لااقلش تو این بازار ویدئوهای مسخره واقعاّ برای من که حتی میخکوب کننده بود.

حقیقتش بعد از شنیدن اجرای جدید این آهنگ هیچوقت فرصت نشده بود که  اجرای قدیم رو دوباره گوش کنم و فقط همیشه که فکر می کردم، یک هاله ای از اون تو ذهنم بود و نه بیشتر. تا اینکه یک کاست دوبل از برگزیده ها و بهترین ترانه های التون جان رو یک چند وقت پیش تهیه کردم، ولی باز هم  گوش دادن به تمام ترانه هاش عقب افتاد و عقب افتاد تا امشب، که در حالی که داشتم بر می گشتم خونه، آخرین آهنگ ساید ۲ کاست اول میخکوبم کرد. همون ترانه بود ولی شعرش با توجه به نوع خوندن آواز، خیلی واضح تر بود.

فکر کنم همین دلیل کافی باشه واسه اینکه شعر این آهنگو که خیلی خیلی دوست دارم یک بار لااقل تو وبلاگم بیارم:


Sorry seems to be the hardest world

?What have I got to do to make you love me
?What have I got to do to make you care
?What do I do when lightning strikes me
.And I wake to find that you are not there

?What I have got to do to make you want me
?What have I got to do to be heard
?What do I say when it's all over
.Sorry seems to be the hardest word

It's sad, so sad
It's sad, sad situation
,And it's getting more and more absurd
It's sad, so sad
?Why can't we talk it over
Oh it seems to me
That sorry seems to be the hardest word

?What have I got to do to make you love me
?What have I got to do to make you care
?What do I do when lightning strikes me
?What have I got to do
?What have I got to do
.When sorry seems to be the hardest word

سه

راستش عنوان گذاشتن واسه یک یادداشت برای من خیلی ساده نیست،‌ اگه حقیقتشو بخوام بگم، من حتی وقتی می خوام یک E-mail ساده رو واسه یکی بفرستم، تو انتخاب عنوان اکثراّ دچار شک و تردید می شم و گیج می زنم چه برسه به وقتی که بخوام عنوان یک یادداشت و نوشته رو انتخاب کنم، که ظاهراّ، کار خیلی سخت تر به نظر می رسه مگر اینکه در آینده وضعیت جور دیگه ای بشه . پس طبق معمول شروع می کنم به نوشتن تا ببینم چه موقعی یه عنوان مناسب به ذهنم می یاد،‌ بگذارمش اون بالا سر جاش.

این ماجرای دستگیری صدام هم این چند روزه بد جوری تفکرات و اندیشه های من رو به هم ریخته بود، به طوریکه یک بار سنگین رو دوشم افتاده بود و جالب اینه که میزان سنگینیه این بار رو تا دیشب که بالاخره از دستش رها شدم درست متوجه نبودم و نمی فهمیدم. حالا که کم کم احساس رهایی می کنم دارم می بینم که نه بابا، بارش اصلاّ سبک نبوده که هیچ تناژ بالایی هم داشته.

ماجرا از اونجا شروع شد که یک شنبه شب قبل از اینکه برسم به خونه، شنیدم که صدام رو دستگیر کردن،‌ خب واقعیتش اولین چیزی که به ذهنم اومد خوشحالی بود. خوشحالی از اینکه اینجوری، بعضیا که خودشون رو با پر رویی، قیم مردم می دونن، یک کم حساب کار دستشون می یاد و دیگه زیادی همه چیزای دنیا رو، اون جوری که الان کشکی می دونن، بدون حساب کتاب نمی بینن.

این حالت رو داشتم تا اینکه اومدم خونه، این بار برعکس شبهای گذشته یک ضرب رفتم سراغ Euro-News . یک کم صبر کردم تا اینکه نوبت دویاره رسید به پخش خبر دستگیری صدام. تصاویر رو که دیدم بد جوری خشکم زده بود. تازه فهمیدم که چرا تو کنوانسیون ژنو پخش تصاویر اسرای جنگی ممنوع شده . راستش بد جوری ذلیل شده بود اونقدر زیاد که اعصابم رو داغون کرده بود. اون تست پزشکی لعنتی که داشتن براش  انجام می دادن،‌ اونقدر برام تهوع آور بود که اصلاّ‌ دوست نداشتم دیگه اون تصاویر رو ببینم. تو طول اون شب دائم سعی می کردم از نگاه کردن به  تلویزیون یک جورایی فرار کنم.

یه بند تصویر شلیک یک دستی تفنگش جلو چشام بود و اینکه می دیدم اون دیکتاتور مغرور این جوری به خاک افتاده بد جوری تکونم داده بود. همون شب با مهربون که حرف می زدم جریانو واسش تعریف کردم،‌ اون هم بفهمی نفهمی یک حس بدی داشت ولی ظاهراّ بیشتر از دستگیریه یک جنایتکار خوشحال بود تا درگیری روحی با این قضیه.

فردای اون شب،‌ صبح که رفتم شرکت یک نگرانیم بفهمی نفهمی این بود که روزنامه ها چه عکسی از این آدم رو تو صفحه اولشون تیتر می کنن. نگرانیم بیهوده بود، خوشبختانه هم BBC و هم روزنامه های صبح عکسی رو انتخاب کرده بودن که لااقلش زننده نبود. به قول معروف نامردی نکرده بودن . خلاصه رسیدم شرکت بجث دستگیری صدام شروع شد، تا اینکه بحث به همین نکته رسید، و من گفتم که خیلی از دیدن صدام، تو این وضعیت خوشحال نشدم، و یکی از بچه ها با شیطنت به من گفت مهندس، عموما کسایی که خودشون یک روحیه دیکتاتوری دارن، این احساس رو هم دارن، و دوست ندارن ببینن که یک دیکتاتور به این وضعیت افتاده ، با توجه به اینکه وضعیت روحیم برای خودم هم هنوز روشن نبود، به یک لبخند اکتفا کردم وخودم رو از بحث کشوندم بیرون. وقتی که فرصت شد و درست فکر کردم، دیدم که نه، اصلا ناراحتیم ربطی به روحیه دیکتاتوری خودم و این حرفا نداره و باز مساله ادامه پیدا کرد.

این وضع روحی ادامه داشت تا دیشب که یادداشت مسعود بهنود با عنوان دستهایش زمخت بود را تو سایتش خوندم . خیلی وقته که نوشته هاش رو خیلی دوست دارم. نوشته هاش خیلی آرام و متین هستند. وقتی که نوشته هاش رو می خونم آرامش تو وجودم شناور می شه و هیچوقت نشده که مقالاتش اعصابم رو تحریک کنه. 

وقتی که نوشتش رو خوندم احساس خاصی به هم دست داد. آدم وقتی عزیزی رو از دست میده و داغ دار میشه و بعد متوجه میشه که عده ای از دوستان و نزدیکانش هم  به همون اندازه داغ دارن و تو غمش شریک، ناخودآگاه در اوج ناراحتی، یک لبخند رضایت کنار لباش ظاهر میشه . وقتی که یادداشت بهنود رو خوندم و تمام شد این احساس رو داشتم و خوشحال بودم.


این روزا درگیری کاری تو شرکت بالاست و همین باعث شده که ذهنم ، بیشتر از اون چیزی که باید، درگیر کارام شه و از کارهایی که دوست دارم بیشتر انجامشون بدم وا بمونم. خیلی جالبه که وقتی کار زیاد نیست آدم نگران کمبود بودجه میشه و وقتی کار زیاده آدم نگران کمبود فراغت .

آلبوم پیشنهادی :‌

آلبوم پرنده و باران فرهاد اشراقی خیلی باحاله. البته ظاهراّ‌ هنور به صورت رسمی بیرون نیومده ولی انگاری همین روزها بیرون میاد. دیشب ویدئو یکی از آهنگاشو دیدم خیلی جالب بود. نکته جالب دیگش این بود که عسل دخترش هم توش بود. عسل خانوم از اون دخترهای ننریه که آدم از دستشون لجش نمی گیره و تازه برعکس بعضی وقتا هم آدم دلش براشون تنگ می شه

دو

خوب بالاخره تونستم شروع کنم 

راستش این که شروع کنم به وبلاگ نوشتن، داستانش خیلی طولانی نیست ،‌ یعنی اصلاّ‌ من این تیپی نیستم که برای انجام یک کاری بخوام خیلی معطل کنم. از وقتی که تو فکرم اومد این مساله تا وقتی که تصمیم گرفتم که این کارو انجام بدم فکر کنم یه دو روزی بیشتر نشد.علت اصلی این که تصمیمم قطعی شد این بود که فکر کردم این طوری می تونم افکارم رو تو یه جا بنویسم، کاری که خیلی دنبالش بودم ولی همیشه بعد از یک مدت نوشتن  تو کاغذ، واسه اینکه جذابیتی واسم نداشت ولش می کردم .

نمی دونم ولی احساس می کنم که اگه اینجا بنویسم جذابیتش اونقده هست که مدتها این کارو ادامه بدم . الان که دارم تایپ می کنم یه جورایی از خوشی قلقلکم می شه

اما قراره چی بنویسم ؟

از عنوان سایت که مشخصه اول از همه اندیشه و افکارم که هر روز یه جورایی میاد تو سرم ،‌ بعدش احساساتم که هر روز با هامه و با اندیشم یه جورایی کنار میادّ،‌ بعدش اتفاقای جالب و نا جالبی که هر روز واسم میفته و همین تور به ترتیب چیزای دیگه


کی انداخت تو سرم ؟

اسمش مهربونه یعنی من عموماّ‌ تازگیا صداش می کنم مهربون ،‌ خودش شاید خیلی اینو قبول نداشته باشه ولی هست. مهربونه من که هست واسه بقیه رو نمیدونم
به هرحال مهربون اولش باعث شد که اینترنت رو فقط واسه کار استفاده نکنم ،‌ یه جورایی واسه یه درخواستهای عجیب غریب هم استفاده کنم. بعدش به مقدار کافی با هام تو یاهو حرف زد تا اینکه حسابی تغییر کردم طوری که اگه اوایل می خواستم بگم دارم می خندم تایپ می کردم (ها ها)‌ حالا واسه اینکه یکی دعام کنه تایپ می کنم >o-] بعدش نوبت رسید به وبلاگ خونی، آدرسایی که مثل خروس بی محل وسط صحبتامون می رسید رو یواش یواش شرو کردم به دید زدن بعد کم کم دیدم اه چه جالبن بعضیاشون و آخرشم مهربون منو انداخت تو فکر که: سامی اینجوری که تو پیش می ری فکر کنم همین روزا وبلاگم بنویسی. امروز دو سه روز بیشتر نیست که این حرف رو به هم زده. و من شروع کردم

عنوان از کجا اومد ؟

از بچگی مامانم به هم یاد داده که سامی خیلی پسر عاقلیه و واسه همین هیچوقت کاری نمی کنه که رو فکر نباشه ،‌ اونقده این حرف به من زده شده که ناخودآگاه من هم لااقلش فکر زیاد می کنم. موقعی که داشتم اسم می گرفتم یک دفعه یه چیزی از داخل به هم نهیب زد که اندیشه و چون اندیشه خالی رو یه بنده خدایی قبلاّ‌ گرفته بود کلمه بعدی رو احساس گذاشتم. آخه یکی رو می شناسم که اسم پسرشو گذاشته بود اندیشه اسم دخترشو احساس کارش جالب بوده اتفاقاّ‌ جفتشونم دندان پزشکی خوندن الانم بغل هم مطب دارن

اولین چیزی که می خواستم بنویسم ؟

این مساله خیلی جالبه واسم که من نمی دونم واقعاّ‌ آخرش من محافظه کارم یا رادیکال و تندرو . چه ربطی داره؟‌ راستش هیجی همینجوری تو ذهنم اومد گفتم بگم . ولی واقعن مساله همینه که مسایل زیادی همیشه تو ذهنم میاد و اون موقع هم که می خواستم اولین جمله رو بنویسم همین شد. یک جا هایی از درونم می گفت بنویس با یاد خدا شروع می کنم یه جاهایی می گفت تو اونقدر تجربه داری که واسه یک کار جدید با یک کلمه تست شروع کنی از یه طرف تشویق می شدم که با یک شعر قشنگ شروع کنم از یک طرف قلقلک می شدم که بزنم به سیم آخر و ... آخرش محافظه کاریم پیروز شد. (تست ) افتخار اینو پیدا کرد که بشه اولین و تنها کلمه اولین یادداشت

یک

تست