زندگی همچون حبابی است؛ پیش از آنکه آن حباب بترکد آن را تصویر کن!

 ******

 سنگواره ماهی ای به من هدیه کردی

 چهل میلیون ساله

 و گفتی: یگانه ماهی است که دریا بدو عاشق شد و جاودانش کرد.

 

 آیا با من بر این باور نیستی

 که دریا

 در همان لحظه که ماهی را در بند عشق خود کشید

 کارد بر گلویش سایید؟

 

 یگانه هنر این است

 که در گرفتار کردن " لحظه گریزپا"

 از عهده برآیی

 بی آنکه "لحظه" را بکشی

 یا با مرگش بمیری

 

 آیا براستی این تویی؟

 در آرزوی توام

 و در تو در جستجوی تو

 اما تو را نمی یابم.

 

 کجا رفته ای، بی آنکه رفته باشی؟

 چگونه رفته ای، بی آنکه رفته باشی؟

 

 می بینم چشمانت را، لبانت را، بازوانت را

 و تنت را

 اما تو کجایی؟

 

 آه کجایی که تو را سخت گم کرده ام؟

 

 دوست می دارم در تو:

 بوی خوش را و نه شکوفه را

 نبض را و نه جسم را

 وزش آرام باد را در میان شاخه هایت و نه شاخه های خشک را

 

 دوست می دارم در تو:

 رویا را، رویا را، رویا را

 پس چگونه آن را کشته ای؟

 

 غاده السمان- در بند کردن غصه

 

 خوبم، مهربانم، هر روز که می آید، هر ساعتی که سپری می شود، و هر ثانیه ای که از عمر آشنایی ما می گذرد، خدا را بیش از پیش شکر می گذارم که تو را شناختم و از او می خواهم، به ما کمک نماید تا در راهی قدم بگذاریم که شادی هایمان پایدار و طولانی باشد و غمهایمان کوتاه و گذرا.

 دوستت می دارم

 

 هر آنگاه که تو را می طلبم

 و درباره تو می نویسم

 قلم در دستم

 به گلی سرخ بدل می شود...

 

 هر آنگاه که نام تو را می نویسم

 کاغذهایم در زیر دستانم غافلگیرم می کنند

 و آب دریا در آنها جاری می شود

 و مرغان سپید نوروزی

 بر فراز آن به پرواز در می آیند.

 

 هرآنگاه که درباره تو می نویسم

 آتش در قلمم شعله ور می شود

 و از بساط نوشتنم

 باران سیل آسا فرومی بارد

 و شکوفه های بهاری

 در سبد کاغذ پاره هایم می شکفند،

 و در میان آنها، پروانه های رنگارنگ و گنجشکها

 به پرواز در می آیند.

 

 و هنگامی که نوشته هایم را پاره می کنم

 تکه پاره ها

 چون شکسته های آینه نقره می شوند

 چنانکه گویی ماه

 بر بساط نوشتن من شکسته است...

 

 مرا بیاموز

 چگونه درباره ات بنویسم!

 یا چگونه از یادت ببرم...

 

 غاده السمان - مرغان سپید نوروزی

 

 دوستت می دارم

 اما خوش ندارم که مرا دربند کنی

 بدان سان که رود خوش ندارد در نقطه ای واحد، از بسترش اسیر شود.

 

 آبشار باش، یا دریاچه، ابر باش یا بندآب

 تا آبهای رودخانه من، 

 
از صخره های آبشار تو بگذرد و به راه خود برود.

 تا آبهای رودخانه من، 

 در دریاچه تو گرد آید، پس آنگاه از لبریز تو بگذرد و به راه خود برود.

 تا آبهای رودخانه من، 

 
زمانی در پس بندآب تو بماند، پس آنگاه از آن سرریز کند و بگذرد.

 تا آبهای رودخانه من، 

 
بخار بشود و ابر تو آن را اندکی زندانی کند.

 پس آنگاه باران بشود و ببارد و آزادانه به سرچشمه های نخستینش بازگردد.

 

 دوستت می دارم

 اما نمی توانی مرا دربند کنی

 همچنان که آبشار نتوانست، 
 
 همچنان که دریاچه و ابر نتوانستند و بند آب نتوانست...

 

  پس مرا دوست بدار، آنچنان که هستم: ((لحظه ای گریز پا))

 و بپذیر مرا آنچنان که هستم

 و خود دریا باش، دور چون دریا، ژرف چون دریا

 تا خویشتن را در تو فروبارم!

 

 می گویی من چون سیمابم، لغزان

 که گرفتنم ناممکن است

 و خود، سیماب پیش از آنکه سیماب باشد

 نگاهی عاشقانه بود، درخشان، در چشمانی عاشق،

 و محبوبش جهان، 
 
 می کوشید تا نگاهش را دربند کند، و در معدنی سخت منجمد کند

 پس آیا دیگر سیمابی بود؟

 

 محبوب من

 آیا نمی بینی مویز، کوششی است مایوسانه

 برای دربند کردن دانه انگوری گریز پا

 

 پس مرا دوست بدار

 آنچنان که هستم

 و در به بند کشیدن روح و نگاه من، مکوش

 و مرا بپذیر آنچنان که هستم

 بدان سان که دریا می پذیرد

 همه نهرها را که همواره به سوی او خیزانند و در دل او ریزانند.

 مرا بپذیر

 به سان آبشارها، بندآبها، دریاچه ها

 و بدان که چگونه راهم را

 به سوی پذیرش بینهایت، می یابم.

 

 غاده السمان- دربندکردن رنگین کمان

 

 آری هیچ کس نمی تواند ادعا نماید که برداشتش از واقعیتهای زندگی کامل است، اما در این میان باید این را نیز دانست که چنین امری مختص همه است و نه تنها دیگران. نکته دیگر آن است که با همین برداشتهای نسبی از واقعیات زندگی است که عده ای از انسانها در مسیر درست گام برمی دارند و عده ای در مسیر نادرست.

 می دانی گاهی از اوقات سخت گرفتن و بزرگ کردن بیش از حد مسائل نه چندان پیچیده، چندان هم عاقلانه نیست. می دانم می دانم که جهل مرکب هم عالمی دارد، می دانم.

 ابتدا خواستم بیشتر در این باره بگویم اما هنگامی که به خاطر آوردم همه آنچه که گذشته است، که اگر قرار بود موثر باشد تاکنون بود و .... پشیمان شدم.

 باز هم خوشحالم از آنکه راه خود را یافته ام و آرزو دارم برایت که تو نیز راهت را بیابی، راستش روزی اطمینان داشتم که خواهی یافت، همان روز هم تقریبا اطمینان داشتم که راهت با من یکی نیست اما امروز راستش حس می کنم که برای پیدا کردن راهی از زندگی که به خوشبختی تو منجر شود می باید در خود بسیار تغییر دهی بسیار، بسیار.

 

 **********

 اینکه با تو باشم و با من باشی

 و با هم نباشیم، جدایی همین است.

 

 اینکه یک خانه ما را در برگیرد

 اما یک ستاره ما را در خود جای ندهد، جدایی همین است.

 

 اینکه قلبم اطاقی باشد، خاموش کننده صداها با دیوارهای مضاعف

 و تو آن را به چشم نبینی، جدایی همین است.

 

 اینکه در درون جسمت تو را جستجو کنم

 و آوایت را در درون سخنانت جستجو کنم

 و ضربان نبضت را در میان دستت جستجو کنم

 جدایی همین است.

 

 نرم نرم، آهسته آهسته، خود را باز به جریان زندگی برمی گردانم و تلاش می نمایم تا دوباره تنها خاطره ای شیرین باشی برای من در گوشه افکارم، آنچنان که پس از رفتنت بوده ای. رفتن پدربزرگ نمکی بود بر زخمی که فکر می کردم التیام یافته است اما گویی که چنین نبوده است و چنان یاد تو را به جانم انداخته بود و خاطره ات را در ذهنم زنده نموده بود که چندی به ظاهر آرام بودم و در خود بی خود از خویش.

 ********

 امروز به خرید کتاب رفتم و این بار او بود که همراهی ام می کرد. لحظه ای به خاطر آوردم آن بارها و بارها دفعاتی که خواستم در یک سال گذشته نیز با اوی دیگری همراه شوم در این لذت بخشترین کار زندگی ام، اما هربار بهانه ها، دلایل و دوریهای غیر منتظره مانع می گردید.

 اکنون که فکر می کنم، می بینم که چندان تاب تحمل آن نوسانات فکری و روحی او را نداشتم و چه خوب که همه چیز به این سوی پیش رفت.

 هرگاه به خاطر می آورم آن همه دلایلی که شاید برای هیچ کس حتی خود او قابل پذیرش نبود، و به یاد می آورم آن همه اصراری که در منطقی جلوه دادن آن دلایل نشان می داد، ایمان می آورم که هیچ کس به خوبی انسان قادر به فرار از واقعیت زندگی نیست.

 ********

 از نزدیکی و صمیمیتی و دوستی برایش گفتم که در این یک ماه به یکدیگر داشته ایم و پیدا نموده ایم. او نیز متعجب بود. برایش از شاملو شعری خواندم و غرق در لذت شد.

 برایش می گفتم از خودم و افکارم و برایم می گفت از خودش و افکارش و آن نگرانیهایی که داشته است در ارتباط با آینده و اینک که بسیار اندک شده است.

 سعی کردم تا جایی که می توانم به او اطمینان دهم که آینده از آن ما است. به او گفتم که آینده خوب، و زندگی خوب را باید ساخت، ساختنی است و نه به دست آوردنی. به او گفتم که تصمیمم، قصدم و اراده ام ساختن زندگی است که برای همگان مثال زدنی باشد و باز برایش تاکید کردم که ساختن آن محال است مگر با کمک همدیگر، اعتماد به یکدیگر، تلاش مضاعف از هر دو، با هم و در کنار هم.

 از او خواستم که دغدغه های خاطرمان را بیشتر برای هم بگوییم، تا دریابیم نگرانیهای یکدیگر را و ....

 .... و او به من گفت که بیش از پیش باور دارد که می تواند بر من تکیه کند و با هم آینده را بسازیم.

 ********

 ... چه بارها قایق رانی را دیدم- و دلم خواست هنگامی که اختیار زندگی ام به دست خودم باشد از او تقلید کنم،- که پاروها رها کرده، به پشت در گودی کف قایق خوابیده، و آن را به دست آب سپرده بود، و در آن حال چیزی جز آسمان که آهسته آهسته بالای سرش می گذشت نمی دید، و طعم خوشی و صفا روی چهره اش آشکار بود.