یازده

آسمان،‌ پنجره ای بدون تاقچه، بدون چهارچوب، بدون شیشه

لازم نیست منتظر شب مهتابی باشم
لازم نیست گردن بکشم تا آسمان را ببینم
پشت سرم،‌ دم دست،‌ روی پلکها
آسمان است.

حتی بلند ترین کوه ها
از عمیق ترین دره ها
به آسمان نزدیکتر نیستند.
هیچ جا نسبت به جای دیگر
مقدار بیشتری از آن را ندارد.

ده

یک روز صبح جمعه ساعت ۱۱ از خواب پا می شی ! یک کمی هنوز از طولانی شدن خواب شب، سرت گیجه ،‌ هنوز تصمیمی نگرفتی که روز تعطیل رو چطور بگذرونی، هنوز یک کمی تو خوشی صحبتهای دیشب خودت با مهربونی، و شیرینی مصاحبت با مهربون رو زیر زبونت مزه مزه می کنی که یه دفعه یه پیغام واست می یاد. 

همین پیغام یک بار دیگه خوشحالت می کنه که با کسی دوستی که به تو این انگیزه رو القا می کنه  که کارهایی رو که خیلی دوست داری انجام بدی . لذت بخشه که دوست آدم خودآگاه و ناخودآگاه باعث بشه تو به سمتی حرکت کنی که تو دلت و اعماق وجودت احساس آرامش و رضایت از خودت داشته باشی.

تصمیم می گیری که امروز رو به کتاب خوندن بگذرونی ، یک کمی هنوز دو به شکی که بخونی یا نخونی، تو فکرت همش این موضوع هست که آخه اگه آخرین داستان میلان کوندرا رو بدون هیچ مناسبتی شروع کنم حیفه ، شاید تو یک مسافرت ، تو چند روز تعطیلی پشت سر هم، زمان مناسب تری باشه واسه این آخرین اثر استاد. به خودت می گی سام خودت رو گول نزن، این دلیلش نیست که نمی خوای جهالت رو بخونی، تو الانه ۴ ماهه این کتاب رو خریدی و انداختی تو کتاب خونت، تا بحال سابقه نداشته که کتابی از استاد رو بگیری و همون شب تا صبح کلکشو نکنی!

بیشتر که فکر می کنی، می بینی که آره دلیلش اینه که نگرانی، نگران این هستی که نکنه این آخرین نوشته نویسنده محبوبت ، خوب از آب در نیامده باشه. بعد به خودت می گی : لعنت به تو پسر بد! این فکر سراسر گناه آلود رو داری تو مغزت می گذرونی و با پر رویی و وقاحت جرات می کنی و برای خودت تکرار می کنی؟ پا شو، کتاب رو دستت بگیر و بخون

پا می شی ، کتاب رو دستت می گیری و با هزار آرزو کتاب رو شروع می کنی، و زود تر از اونچه که فکر می کردی ، دلهره وجودت تبدیل می شه به یک لبخند رضایت. سه ساعت بعد جهالت رو تموم کردی و بازم همون احساس همیشگی بعد از اتمام یک کتاب از کوندرا تو وجودت بیداد می کنه،‌ یک طعم گس زیر زبونت هست.

هم فوق العاده خوشحالی که یک کتاب فوق العاده رو خوندی و هم تلخی حقایقی که شنیدی نمی گذاره تو رویا بیش از حد فرو بری. مجموع این دو تا حس، یک طعم گس بی نهایت خوشایند رو ، زیر زبونت بوجود میاره.

و اینجا هست که یک دفعه خوشحال می شی که استاد هنوز زنده هست و می تونه دوباره کتابی بنویسه که دوباره تو و امثال تو رو غرق در لذت کنه

پا می شی یک پیغام می فرستی به مهربون،

به هش می گی که کتاب جهالت رو خوندی و تموم کردی ، بهش می گی که کتاب چقدر قشنگ بود و تلخ ، بهش می گی که به درد آدمای ایده آلیست شاید نخوره،

و با بدجنسی بهش نمی گی که چقدر تو دلت از دوستی با اون خوشحالی،  بهش نمی گی که یک دلیلی که بهش می گی مهربون، اینه که وجودش با روح و روانت مهربونه ،‌ بهش نمی گی و ازش نمی خوای که  برعکس این چند وقته بازم مهربون باشه واست، بهش نمی گی که چقدر دوستش داری و دوست داری که شاد باشه و ازش تشکر هم نمی کنی که باعث شده امروز یک روز شاد رو با خوندن جهالت داشته باشی.

نه

مهربون الان دیگه امتحان داره،‌ امیدوارم که امتحانش خوب بشه،‌ تا خوشحال بشه. دعا می کنم که این طور شه . البته مهربون یک جورایی هست که اگه امتحانش خوب بشه، با اینکه خوشحال می شه ولی از خوشی از خود بی خود نمی شه. فکر می کنم اگه همه درساش این ترم خوب بشن اون وقت یک کمی از خودش بی خود شه !

به مهربون یک معذرت خواهی بدهکارم، دو روز بود که از دوستم، دوست خوبم  msg می گرفتم و جوابشو نمی دادم. نه اینکه با هاش قهر بودم  ، نه ، خودش می دونه که اهل قهر نیستم ، ولی یک جورایی حالم خوب نبود، نمی تونستم جوابی بدم  . از اون مواقع بود که جواب دادنم به جاهای خوب کشیده نمی شد! واسه همین بی خیال جواب دادن می شدم. تا حالم که خوب شد اون وقت جوابشو بدم.
مهربون من از اینکه نگران حال من بودی ممنونم از اینکه شبهای قبل از امتحانت نگرانت کردم معذرت  می خوام. از اینکه جواب دوست خوبم رو نمی دادم خیلی متاسفم ولی تویی که من می شناسم ، می دونم که درکم می کنی.

مهربون دوست داشتنی ترین و مهربون ترین و با فکر ترین و مسوولیت پذیر ترین و کوچولو ترین دختری هست که می تونم بگم من تا به حال دیدم . وقتی این یک خط رو می خونه بهتره ابروهاشو نده بالا و نچ نگه !

به هر حال واسه مهربون یک عالمه حرف دارم، که صبر می کنم این ترم تموم بشه تا واسش تعریف کنم. 

بازم امیدوارم که امتحانش خوب شه!

هشت

نزدیک ۱۰ ساله که هرسال این روزها، چه روابطمون خوب بود و چه بد، چه قهر بودیم و چه آشتی، چه خوشحال بودیم و چه ناراحت، تو این فکر بودم که چه چیزی واسه سال نوی تو عزیز از دست رفتم بگیرم.

هرچند که اونقدر مهربون و نازنین بودی که هدیه هر چی بود، قبول می کردی و خوشحال می شدی. ولی من همیشه تو این فکر بودم که چه هدیه ای بیشتر از همیشه خوشحالت می کنه تا اونو برات بگیرم.

امسال بعد از این همه سال تو دیگه پیشم نیستی که بخوام تو این فکر باشم که چه هدیه ای باید برات بگیرم.

پاملای من،‌ دردناکه واقعاّ‌ دردناکه، چرا گذاشتی من و رفتی،‌ من چه بدی کرده بودم که این جوری رفتی،‌ حالا من امسال واسه کی هدیه کریسمس بگیرم ؟ کی وقتی که روز کریسمس واسش گل می برم ، سرشو یک کمی از طرف راست کج کنه و با لهجه قشنگش بهم بگه مرسی.

نگو که بیام سر مزارت که می دونی خودت. می دونی که حالا حالا ها تابشو ندارم،‌ نمی تونم ،‌ نه طاقتشو ندارم،

گذاشتی و رفتی خودت راحت شدی ولی من با درد خودم تنها موندم.

امروز خیلی کار داشتم پاملا،‌ خیلی هم خسته شدم، تو هم نبودی که مثل قدیما به روش خودت دلداریم بدی، اونقدر خسته شدم که دیگه توانشو نداشتم از سر جام پا شم.

فقط اینو بدون که دلم خیلی برات تنگ شده، یه ذره شده ، ولی نمی دونم چکار کنم


هفت

یه روزی به شریکم گفتم که می دونی چرا پول در آوردن نسبت به ۳۰ سال قبل سخت شده؟‌ گفت نه نمی دونم !

گفتم چون یک زمانی یک سری مسائل تفریحی بود (سالم یا ناسالمش رو کاری ندارم) که خلق الناس از ذوق اون صبح تا شب مشغول کار بودند تا یک پولی دربیارن و سر شب یا آخر هفته بتونن به یک سری از تفریحاشون برسن، و با دوستاشون برن تفریح حالا چه سالم چه ناسالم.

تازه اونهایی هم که کلی دید به آینده داشتن یک کار یه خورده بالاتر از عادی می کردند تا اینکه در نهایتش تو سال یک مسافرت تفریجی درست حسابی برن و خستگی یک سالشون در بیاد.

اون موقع اگه یکی مثل ما کار و تلاش می کرد حداقل ۳ تا صفر جلوی سرمایه الانه ما داشت، چون به عبارت ساده تر، دست کم بود،  یا اینکه اصلاّ دستی وجود نداشت.

اما حالا نه اون تفریجها هست،‌ نه امکان اون جور دوستیها هست،‌ نه  امکان رفتن به یک مسافرت درست حسابی با کار کردن عادی و نرمال وجود داره، فلذا واسه همین، تو این دوره مردم فقط کارشون شده یا درس خوندن به صورت خیلی جدی واسه رفتن به آمریکا، یا کار کردن بازم به صورت خیلی جدی واسه رفتن به کانادا، یا ورزش کردن جدی واسه رفتن به آلمان، یا پیگیری جدی موسیقی برای معروف شدن و ...

این وسط هم خیلی ها کار و تلاش زیاد واسه پول دار شدن می کنن، خلاصه هر کی رو می بینی داره تو یک کاری به صورت حرفه ای کار می کنه تا پولدار شه (یعنی آخرش همه یک جورایی دنبال پول هستند)واسه همین آدمایی مثل ما اگه خیلی زرنگ باشن وضعشون می شه همینی که الان ما هستیم (که خوب همینم شکر خدا)

از اون صحبت ما دو تا شریک، یه ۲ سالی داره می گذره. یک چند وقتیه که رفتم تو نخ یک سری آدمای خیلی جوان، همونایی که می تونن تو طرح واکسیناسیون شرکت کنن !

و حالا می تونم به شریکم با اطمینان بگم از چهار،‌ پنج ساله دیگه دوباره پول درآوردن واسه کسایی مثل ما خیلی آسون می شه. چرا؟

چون دیدم که :

کسایی که دارن درس می خونن تا برن آمریکا دو دسته هستن. دسته اول (که اکثریتشون رو تشکیل می دن )  فقط اداش رو در می یارن که چه خوب چون کسی که همش تو ادا باشه وقته فکر کردن برای رقابت در تجارت رو نداره و دسته دوم هم که واقعاّ‌ دارن تلاش می کنن با توجه به تلاش وافر آمریکای جنایتکار به ضربه زدن به دولت ما،  اجازه پیدا نمی کنن که برن به سرزمین فرصتها و کشور ما رو تنها بگذارن که همین باعث یاس و سرخوردگی و ... اونها می شه و باز اونها هم تو خط پول دار شدن وارد نمی شن

دانشجوها به شدت بی سواد، تنبل، رویایی و  مالیخولیایی شدن که باز هم خوبه یعنی عالیه

دوباره امکان دوستیهای قدیمی و امروزه وقت هدر کن بوجود اومده، باز هم چه خوبه

تفریحهای قدیمی دوباره احیا شدن و تازه یک سری تفریح های جدید و بی خاصیت تر هم بوجود اومدن. که از این بهتر نمی شه

وبلاگهایی که می خونم کم کم دارم به این نتیجه می رسم که اصلا طرز فکرهای آدما عوض شده،‌ چیزهایی واسشون اهمیت پیدا کرده و می نویسن که واقعاّ‌ ... و بد تر از همه اینه که طرز فکر عمومی اون حرفها رو خیلی هم با اهمیت تلقی می کنه !!! پس باید هورا کشید.

بت و سمبل آدمها بدجوری ناجور شدن . سمبلها عجیب پوچ به نظر میان که خدا رو شکر باید کرد.

و همه این چیزها که گفتم واسه کسایی که می خوان خوب پولدار بشن خیلی خوبه. چون که هیچ حرکتی از این آدمایی که دیدم انتظار نمی ره و این واسه تجارت خوبه چون که هر نوع تغییری واسه تجارت باعث خسرانه ، همیشه تو یک جو بدون تغییر بهتر می شه برداشت کرد باور کنین.

شش


خوشا پرنده که با روشنی برادر بود