وقتی که می بینم در اکثر وبلاگهایی که می خوانم، مساله اصلی وجود یک رابطه بیمار بین دخترهای دانشجوی سال آخری با دوستان پسرشان است متاثر می شوم.
 
 افسوس که نمی توان علت این امر را به این دوستان توضیح داد که مطمئناْ بر نمی تابند و ...
 
 ******
 
  اکنون دو سال است که تو را می شناسم و در این دو سال تنها دور خودت گشته ای و افسوس که حتی قدمی به پیش نگذاشته ای. تاسف برانگیز است. متاسفم.
 
  هنوز همان دغدغه ها،‌همان مسایل، همان حرفها،‌ نه دوست من، خودت را گول نزن هیچ حرکتی به جلو نداشته ای، هیچ. حتی یک نیم قدم. در هیچ زمینه ای، در هیچ زمینه ای.
 
  در درس؟ در کار؟ در مطالعه آزاد؟‌ در زندگی؟ خودت قضاوت کن.
 
  متاسفم
 
 ******
 
  بعضی اوقات دخترها آنقدر ضعیف ظاهر می شوند که کفرم را در می آورند،. بعد از خواندن چند وبلاگ کفر در آور، اکنون از آن اوقات است.
 

جایی برای زندگی آنقدر حرف برای گفتن داشت که قریب به یک هفته ذهن مرا مشغول کند.
 
 به نظرم بازی استادانه انتظامی، و تلخی داستان (که منشاء گرفته از تلخی زندگی یا همان سبکی تحمل ناپذیر زندگی است) شاخصه فیلم بود.
 
 زندگی با وجود تمامی شیرینیهای ظاهری اش واقعا تلخ است، نه؟ تلخ و بسیار سخت
 
 می دانم که تلخی هم یک مزه است، خوب می دانم ....
 

 

 همواره زندگی بر مسیری که می خواهی حرکت نمی کند اما هنر تو آن است که با تلاش بسیار مسیر حرکت را با آنچه که می پسندی همسو سازی.

 ******

 داشتن صداقت، لااقل خودم را راضی می کند.

 ******

 مطلب پست پیش تنها چند مثال بود برای شباهت زندگی با رانندگی و هیچ ارتباطی با داستان کوتاه نداشت.

موضوعی را برای نوشتن داستان کوتاه انتخاب کرده ام که می تواند بسیار زیبا شود اگر بتوانم با حوصله بر روی آن کار کنم.

 داستان مربوط به یک ساعت رومیزی است که برای اولین بار تصویر خود را در درون آیینه چشمان خریدار خود می بیند و آن هنگام می فهمد که با بقیه ابزار کنار خود بر روی میز کار متفاوت است چون که دارای جان است و عقربه هایش حرکت می کنند.

 این ساعت رومیزی دلداده آن شخص می شود چرا که شروع زندگی خود را مدیون اوست، هر شب را به روز می رساند تا دوباره بتواند آن شخص را ببیند. عجیب آن است که این ساعت افکار و احساسات آن شخص را می فهمد و درک می کند ، با شادیش شاد می شود و با اندوهش می گرید.

 داستان تا پایان عمر باتری ساعت ادامه دارد و ترک دنیا و تنها گذاشتن آن شخص برایش بسیار دشوار است، هرچند که می داند ....

 آن روز که از نزدیک نگاهم کردی و توانستم سر تا پای خود را در برق چشمانت ببینم دانستم که به راستی از دیگر اطرافیانم که شبانه روز در میانشان هستم و آنان را گاه به اجبار و گاه به دلخواه نظاره می کنم متفاوتم.

 در برق چشمانت تنها خود را ندیدم بلکه تا اعماق وجود تو را نیز خواندم و قبل از آنکه چشم بر هم بزنی این بار به راستی دلداده ات شدم.

 از آن هنگام، روزهای متمادی است که هر شب را به روز می رسانم، تنها به این امید که بتوانم پس از طلوع سپیده دمان و با آغاز کار حضور تو را حس کنم، در حالیکه نشسته ای و مشغول به کار روزانه خود هستی تو را سیر دل ببینم. با شادی تو شاد شوم و با غم و اندوهت به پهنای صورتم بگریم.

 بهتر است که از آن روز شروع کنم که نمی دانم چگونه اما گویی روحت را بر من دمیدی و به من جان دادی. هنوز چشمانم را به درستی باز نکرده بودم و بازوانم به چرخش نیفتاده بودند که با دستانت مرا بر زمین گذاشتی و خود را بر روی میز کارت دیدم، چشمانت را خریدارانه به من دوخته بودی و گویی از انتخاب خود خوشحال بودی....