دوستش می دارم

 چرا که می شناسمش، به دوستی و یگانگی.

 

 هنگامی که دستان مهربانش را به دست می گیرم،

 تنهایی غم انگیزش را در می یابم.

 

 اندوهش غروبی دلگیر است در غربت و تنهایی،

 همچنان که شادیش طلوع همه آفتابهاست.

 

 نخست دیر زمانی در او نگریستم

 چندان که، چون نظر از وی باز گرفتم

 در پیرامون من، همه چیزی به هیات او در آمده بود.

 آنگاه دانستم که مرا دیگر از او گریزی نیست.

 ضرب آهنگ اتفاقهای زندگی چقدر بالا رفته است. هنوز دو هفته نگذشته است و اکنون، آن حس غریب تمام وجودم را فراگرفته است. هیچ هنگام، هیچ وقت چنین حسی را در خود تجربه نکرده بودم و می دانی اکنون مست این حسی هستم که در رگهایم جاری است و چون نمی دانم که به درستی چه حسی است قادر نیستم که آن را نام گذاری نمایم. یک جور حس نزدیکی، نزدیکی ، نزدیکی، آن جور که با خودم نزدیک هستم، آن جور که با اعماق وجود خودم.

 خوب که فکر می کنم می بینم که این حس محصول خواست هر دویمان است. هر دو با هم، بی آنکه بر زبان آوریم این خواسته خود را.

 **************

 صحبت از شعر می شود، به من می گویی که فریدون مشیری را می پسندی و به تو می گویم که شاملو را عاشقانه دوست دارم و در دل تصمیم می گیرم که تو را نیز دلداده او کنم. هنوز آنقدر مرا نمی شناسی تا بدانی که چگونه چنین خواهم نمود.


 نزدیکی، صمیمیت، دوستی، عشق، دوست داشتن، دوست داشته شدن، عشق ورزیدن، عاشق شدن، عاشق بودن، عاشق ماندن، همه و همه نیازمند دو قلب است. دو قلب با هم، در کنار هم و برای هم. دو قلب که تپش هر یک برای دیگری باشد.

 

 همه چیز این روزها به نوعی متاثر از زلزله جمعه بوده است. افکارم، کارم، زندگی ام، و ..... خنده دار است که ده میلیون نفر انسان که اغلب نیز خود را در زرنگی و دوراندیشی صاحب سبک می دانند هر روز و هر شب بر روی بشکه ای باروت به اندازه یک ابر شهر راه می روند و می آرامند بدون آنکه لحظه ای به آن اتفاقی که بالاخره خواهد افتاد بیندیشند.

 به راستی که باید به سرنوشت مان به شدت بدبین باشیم با این همه رعایت عقل و احتیاطی که می نماییم!!! به قول لیلای لیلی هه!

 ************

 فکر جمعه را که می کنم چندین حس با هم و در کنار هم در درونم بوجود می آید. احساسات خوب و بد با هم، در کنار هم. از همه بیشتر شاید حس کنجکاوی، و اندکی نیز نگرانی و دلهره که چه خواهد شد.

 در نهایت آنچه که از ته دل اطمینان دارم آن است که ختم به خیرش خواهم کرد. لااقل تصمیمم این است. هر چند که در چنین مواردی تصمیم یک سویه چندان کارساز نیست.

 ************

 فشارهای کار در این هفته که گذشت زیاد بود، زیاد، زیاد و راستش این بار از آن مواقعی بود که چندان دلنشین نبود.

 یک سری از تولیداتمان که اشکالات عجیب و غریب از خود نشان می دادند و در قسمت طراحی نیز نتایج چندان رضایت بخش نبود و این وسط گاهی دوست داشتم که فریاد بزنم. جای شکرش باقی است که یاد گرفته ام که در درونم فریاد بزنم.

 ************

 ... دشتی که هر دویمان در آن بودیم گویی ما را به هم نزدیک می کرد، یکی می کرد، فکر می کردم که آن بادی که می وزد از پیش او آمده است، و آنچه که باد در گوشم زمزمه می کرد پیامی از او است که در نمی یافتم، و گذرا بر او بوسه می زدم.

 ************

 ... و بالاخره به قطع دریافتم که فصلی با تمام شیرینیها و تلخیها به انتها رسیده، و فصلی دیگر آغاز شده است، که می دانم بی شک، فراز و نشیب های مخصوص به خود را دارد اما آنچه که نمی دانم آن است که این موسم، به چه میزان طول خواهد کشید. به راستی نمی دانم.

 

 نازلی بهار خنده زد و ارغوان شکفت.

 در خانه، زیر پنجره گل داد یاس پیر.

 دست از گمان بردار!

 با مرگ نحس پنجه میفکن!

 بودن به از نبود شدن، خاصه در بهار...

 

 نازلی سخن نگفت؛

 سرافراز

 دندان خشم بر جگر خسته بست و رفت ...

 

 نازلی! سخن بگو !

 مرغ سکوت، جوجه مرگی فجیع را

 در آشیان به بیضه نشسته است!

 

 نازلی سخن نگفت؛

 چو خورشید

 از تیرگی برآمد و در خون نشست و رفت...

 

 نازلی سخن نگفت

 نازلی ستاره بود

 یک دم در این ظلام درخشید و جست و رفت ...

 

 نازلی سخن نگفت

 نازلی بنفشه بود

 گل داد و مژده داد: زمستان شکست و رفت ...

 

 عادت! ساماندهی کارساز اما کُند، ...

 

 لحظات دل کندن از تویی که هنوز دل بسته ات هستم و دل نگرانت چندان ساده نیست، سخت است و طاقت فرسا.

 گرفتن تصمیم برای آغاز حرکتی نو، آسان نیست، مشکل است و  نفس گیر.

 آنکه ندانی که چه تقدیری در انتظار تو است، و چه مقصدی در انتهای راهی که قصد پیمودن آن داری، راستش اندکی دلواپس کننده است اما چاره ای نیست، همواره باید به پیش رفت، هرچند که خود چندان طالب آن نباشی.

می دانم که تو از همه بیشتر می دانی که اهل تنها رفتن نبوده ام و نیستم، اما گویی قرار است تا همواره حقیقت هستی حکم  به انجام آن نماید که دوست داشتنی نیست.

شاید، شاید در انتهای این راه بازهم در جایی فرود آیم که تو هستی، تو خوبترین دوستم، اما این بار قطعا دیدارت در شرایطی دیگر خواهد بود، یقین دارم.