بیست و هشت

منتظرم که صدای زنگ دربیاد و راه بیفتم.

بعضی وقتها یک جورایی همه چیز عجیبه، عجیب الان برای من اینه که هنوز نرفته دلم برات خیلی تنگ شده، خیلی زیاد.

بیست و هفت

انگار هزار سال پیش بود که شناختم تو را در دنیای درونم و انگار دیروز بود که با تو برای اولین بار صحبت کردم در دنیای بیرونم.

یک بعد از ظهر تو اواخر فصل بهار ، یک تماس تلفنی، شنیدن اسم یک استاد که یه جورایی حق به گردنت داره ، احتمال رفتن چهار یا پنج نفر از نیروهای قدیمی شرکت، یک نهیبی از درون ، تصمیم آنی به ساختن یک تیم جدید برای خلق طرحهای بزرگ و هزاران چیز دیگه که در یک لحظه از مغزم گذشت، قراره یک ملاقات، سه تا دختر دانشجو از محبوب ترین دانشگاه دنیا!
 
غم و غصه رسوب کرده تو اعماق دلم،‌ کلنجار با همه احساساتم، شنیدن صداهای جدید، مگه قراره اتفاق جدیدی بیفته؟‌

حس کنجکاوی برای دیدن، قبل از دیده شدن، چقدر سریع گذشتی از مقابلم در اولین روزی که آمدی،‌ یادت هست؟

چند سال هست که مشغول کار حرفه ای هستی؟ با چند نفر تا به حال برای استخدام مصاحبه کردی؟ چند نفر رو استخدام کردی؟ چند نفر رو اخراج؟‌ چته تو؟ موضوع چیه؟ چرا قادر نیستی نگاهش کنی؟‌ چرا ؟ نکنه که خجالت می کشی؟ یادت هست؟

چی شده؟ چی شده؟ هیچی، هیچی،
عاشق شدی؟ نه مگه میشه آدم دوبار عاشق بشه،
نمی دونم شاید بشه؟ نه، نه لااقل هنوز نه، عاشق نشدم ولی صداهای جدیدی دارم میشنوم 
در دلت؟ نه، نمیدونم، شاید، ولی عاشقی نه، نه، نه، نه دیگه طاقتشو ندارم.

جلسه اولی که کار شروع شد یادت هست؟‌  راستش رو بخوام بگم خودم درست یادم نیست، اصلا یادم نیست که چه چیزهایی گفتم، چه صحبتهایی کردم، راجع به چی حرف زدم؟ آه عجیبه که هیچ چیز یادم نیست.

فکر می کنم، فکر می کنم، فکر می کنم، چه حس عجیبی، انگار هزار سال پیش شناختم تو را و انگار دیروز برای اولین بار با تو صحبت کردم.

گندش رو تو در آوردی! چرا این همه ضرباهنگ سریع به همه ماجراهای زندگیت با اصرار تزریق می کنی؟ من، من طاقت صبر ،صبر، صبر ندارم، هرچه باداباد.

حس کنجکاوی برای شناختن قبل از شناخته شدن!

چی شده؟ به جایی رسیدی؟ هنوز نه ولی حس می کنم که این احساس رو قبلا تجربه نکردم همه این رو میگن مگه نه؟ نه، نه، نه

هی پسر! تو داری بزرگترین تصمیم زندگی خودت را می گیری! کمی صبر داشته باش!
آره تصمیم مهم هست، ولی همین شناخت کافیه

بالاخره فهمیدی که چه حسی داری؟ چه حسی داری؟
آره فهمیدم، اعتماد مطلق، همانجوری که به خودم اعتماد دارم، مطلق، مطلق، مطلق
چرا؟ چطور؟ نمی دونم

و این اولین حسی بود که به تو داشتم و دارم و مدتها کلنجار رفتم تا قادر شدم وجود این حس رو در خودم پیدا کنم. حسی که تا به حال با هیچ کسی تجربه نکرده بودم . اعتماد، اعتماد به گونه ای که دقیقا انگار هزار ساله که می شناسمت.

بیست و شش

هزار تا ممنون  :)

شادم کردی از ته دل

بیست و پنج

چقدر زندگی پیچیده است. 

بعضی وقتها شنیدن یک جمله و یا گفتن یک جمله ،‌ همه چیز رو تو ذهن آدم به هم می ریزه، باعث می شه تا آدم به یک باره تصمیم قطعی بگیره و مسیر زندگی آدم عوض بشه.

بیست و چهار

بند کفشم را هم بدون نقشه نمی بندم!

مساله این است که این نظریه درست؟ یا ؟

بیست و سه

گفتا که خراب اولی را تمام کردم.

راستش هنوز گیج داستانش هستم. تصویر داستان به شدت تو ذهن آدم نقش می بنده.

نمی دونم ولی در کل، نمی تونم بگم دوراس نویسنده محبوب کسی می تونه باشه. الان خیلی علاقه دارم که یک رمان به معنای واقعی کلاسیک بخونم.

تحجر؟؟؟؟ نمی دانم شاید

بیست و دو

می خواهم آب شوم در گستره افق، آنجا که دریا به پایان می رسد و آسمان آبی آغاز می شود