مرگ را دیده ام من

 در دیداری غمناک، من مرگ را به دست سوده ام.

 

 من مرگ را زیسته ام،

 با آوازی غمناک

 غمناک،

 و به عمری سخت دراز و سخت فرساینده.

 

 آه، بگذاریدم! بگذاریدم!

 اگر مرگ

 همه آن لحظه آشناست که ساعت سرخ

 از تپش باز می ماند.

 و شمعی - که به رهگذار باد-

 میان نبودن و بودن

 درنگی نمی کند،

 خوشا آن دم که زن وار

 با شادترین نیاز تنم به آغوشش کشم.

 تا قلب

 به کاهلی از کار باز ماند

 و نگاه چشم

 به خالی های جاودانه بردوخته

 و تن عاطل!

 

 دردا،

 دردا که مرگ

 نه مردن شمع و نه بازماندن ساعت است،

 نه استراحت آغوش زنی

 که در رجعت جاودانه بازش یابی،

 

 نه لیموی پر آبی که می مکی

 تا آنچه به دور افکنی است،

 تفاله ای بیش نباشد.

 

 تجربه ای است

 غم انگیز،

 غم انگیز،

 به سالها و به سالها و به سالها ....

 

 آری، مرگ

 اتظاری خوف انگیز است،

 انتظاری

 که بی رحمانه به طول می انجامد.

 

 مسخی است دردناک

 که مسیح را

 شمشیر بر کف می گذارد

 در کوچه های شایعه،

 تا به دفاع از عصمت مادر خویش  بر خیزد،

 

 و بودا را

 با فریادهای شوق و شور هلهله ها

 تا به لباس مقدس سربازی درآید،

 

 یا دیوژن را

 با یقه شکسته و کفش برقی،

 تا مجلس را به قدوم خویش مزین کند

 در ضیافت شام اسکندر.

 

 آری ، من مرگ را زیسته ام،

 با آوازی غمناک

 غمناک، غمناک،

 و به عمری سخت دراز و سخت فرساینده.

 

 شبانه - زنده یاد احمد شاملو

 

 دریغا دره سرسبز و گردوی پیر، و سرود سرخوش رود

 به هنگامی که ده

 در دو جانب آب خنیاگر

 به خواب شبانه فرو می شد،

 و خواهش گرم تن ها

 گوشها را به صداهای درون هر کلبه نامحرم می کرد،

 و غیرت مردی و شرم زنانه

 گفتگوهای شبانه را به نجواهای آرام بدل می نمود،

 و پرندگان شب

 به انعکاس چهچهه خویش، جواب می گفتند.

 

 دریغا مهتاب و دریغا مه

 که در چشم انداز ما،

 کوهسار جنگلپوش سربلند را

 در پرده شکی میان بود و نبود، نهان می کرد.

 

 دریغا باران که به شیطنت گویی

 دره را ریز و تند

 در نظرگاه ما هاشور می زد.

 

 دریغا خلوت شب های به بیداری گذشته،

 تا نزول سپیده دمان را

 بر بستر دره به تماشا بنشینیم،

 و مخمل شالیزار

 چون خاطره ای فراموش که اندک اندک فرا یاد آید

 رنگهایش را به قهر و به آشتی

 از شب بی حوصله، بازستاند.

 

 و دریغا بامداد

 که چنین به حسرت

 دره سبز را وانهاد و به شهر باز آمد.

 

 چرا که به عصری چنین بزرگ

 سفر را

 در سفره نان نیز، هم بدان دشواری به پیش می باید برد

 که در قلمرو نام.

 

 شبانه - زنده یاد احمد شاملو


Oh baby, baby, it 's a wild world

Mr. BIG

 

 گاهی افسوس دهه نود را می خورم و زمامداری کلینتون بر دنیای خاکی خودمان. چند سال باید بگذرد تا بازهم شاهد فیلمهایی همچون بیمار انگلیسی باشم؟ آیا آنقدر زنده خواهم ماند تا در دهه ای دیگر موسیقی به گونه ای خلق شود تا مشابه با آن دوره ذهنم را نوازش کند؟ یا شاید، همه آن زیبایی و شکوه به خاطر حضور در دوران نوجوانی و جوانی خودم بوده است و بس؟

 فکر مرگ سخت آزارم می دهد. حقیقت آنچه که باید گذاشت و رفت، سخت متوحشم می نماید. شاید آرزوی عمری طولانی کمی خودشیفتگی است اما .... برای خود و او چنین آرزو می کنم.

 

 زیر خاکستر ذهنم باقیست

 آتشی سرکش و سوزنده هنوز

 یادگاریست ز عشقی سوزان

 که بود گرم و فروزنده هنوز

 

 عشقی آنگونه که بنیان مرا

 سوخت از ریشه و خاکستر کرد

 غرق در حیرتم از اینکه چرا

 مانده ام زنده هنوز

 

 گاهگاهی که دلم می گیرد

 پیش خود می گویم

 آن که جانم را سوخت

 یاد می آرد از این بنده هنوز؟

 

 سخت جانی را بین،

 که نمردم از هجر

 مرگ صد بار به از،

 بی تو بودن باشد

 گفتم از عشق تو من خواهم مرد،

 چون نمردم، هستم

 پیش چشمان تو شرمنده هنوز

 

 گرچه از فرط غرور

 اشکم از دیده نریخت

 بعد تو لیک پس از آن همه سال

 کس ندیده به لبم خنده هنوز

 

 گفته بودند که از دل برود یار چو از دیده برفت

 سالها هست که از دیده من رفتی، لیک

 دلم از مهر تو آکنده هنوز

 

 دفتر عمر مرا

 دست ایام ورقها زده است

 زیر بار غم عشق

 قامتم خم شد و پشتم بشکست

 در خیالم اما

 همچنان روز نخست

 تویی آن قامت بالنده هنوز

 

 در قمار غم عشق

 دل من بردی و با دست تهی

 منم آن عاشق بازنده هنوز

 

 (( آتش عشق پس از مرگ نگردد خاموش))

 گر که گورم بشکافند عیان می بینند

 زیر خاکستر جسمم باقی است

 آتش سرکش و سوزنده هنوز

 

 زیرخاکستر- حمید مصدق