عده ای شب را دوست می دارند و عده ای روز را.

 من خود شب و شب بیداری را دوست دارم. هیچگاه آنچنان که خواب روز، خستگی را از تنم در می آورد، خواب شبانه با من چنین نمی کند.

 شباهنگام به وقت خواب، هرگاه آنچنان خسته نباشم که از فرط خستگی از هوش بروم، ناخودآگاه ترسی از تنهایی خواب و تاریکی شب تواما مرا فرا می گیرد.

 بیداری را در شب ترجیح می دهم.

 **********

 دوست خوبم می خواهد و قصد کرده است که تغییر نماید. دقیق و درست نمی دانم که چه تغییراتی اما امیدورام که بتواند چنان کند و چنان شود که در ته دل خواهان آن است.

 عده ای بر این باورند که نمی توان کسی را تغییر داد، انسانها همچنان که هستند خواهند ماند.

 تا چندی پیش من نیز چنین اعتقادی داشتم، اما اکنون این باور را دارم که آدمیان قادرند تا تحت شرایطی خاص تغییر نمایند. این تغییر جز آن تحولی است که در زنگی انسانها رخ می دهد و از آن به رشد شخصیتی هر شخص یاد می کنیم.

 بر این باورم که هرگاه بتوان ذهن هر انسان را آنچنان روشن نمود که تمامی ابعاد یک مساله برای او شفاف و روشن گردد، قطعا می توان به انتظار بوجود آمدن تغییرات در او نشست.

 **********

 در جستجو ...  را می خوانم و پیش می روم، اکنون تنها می توانم بگویم که بسیار زیبا است. بسیار زیبا و دوست داشتنی.

 **********

 شب که جوی نقره مهتاب

 بیکران دشت را دریاچه می سازد،

 من شراع زورق اندیشه ام را می گشایم در مسیر باد.

 

 شب که آوایی نمی آید

 از درون خامش نیزارهای آبگیر ژرف،

 من امید روشنم را همچو تیغ آفتابی می سرایم شاد.

 

 شب که می خواند کسی نومید،

 من ز راه دور دارم چشم

با لب سوزان خورشیدی که بام خانه همسایه ام را گرم می بوسد.

 

 شب که می ماسد غمی در باغ

 من ز راه گوش می پایم

 سرفه های مرگ را در ناله زنجیر دستانم که می پوسد.

 

 زنده یاد - احمد شاملو











 

 به اعتقاد من، کاکتوس یکی از عجیب ترین گیاهانی است که در زمین می روید.

 به مقدار زیادی دوست داشتنی است، اما بیشتر از حدی نیز نمی توان به آن نزدیک شد. نه به خاطر خارهایش که به راستی چندان خارهایش آزار دهنده نیستند، شاید بیشتر به خاطر طبیعت آن.

 *******

 دو روزی است که بسیار در خود فرو رفته ام. احساس می کنم که چقدر زندگی قادر است تا پوچ و بی معنا باشد.

 پیش خود که فکر می کنم، می بینم که مگر در نهایت چند سال زنده ایم که بخواهیم همین عمر محدود را نیز صرف سوهان زدن به اعصابمان کنیم.

 بیش از پیش اعتقاد پیدا کرده ام که می باید خانه های کوچک خوشبختی را برای خود زیاد و زیاد تر بسازم، که در نهایت همین خانه های کوچک هستند که با گذشت سالها حسی خوشایند را از زندگی گذشته ما، به ما القا خواهند نمود.

 *******

  امروز با دو دوست ناهار خوردیم. فردا یکی از آنها عازم است به سفری دو ماهه که شاید طولانی تر نیز بشود.

 وقتی که روند نزدیکی این دو را در طول ماه گذشته می بینم، از یک سو سخت متعجب و خوشحال می شوم و از سویی دیگر  اندکی نگران.

 همواره دوستیهایی که امکان ازدواج در انتهای آن به هیچ وجهی وجود ندارد مانند نمکی است که بر زخم دلم ریخته می شود.

 به دوستم گفتم که تنها نمی دانم که اگر او بازگردد، چه خواهی نمود؟ فکر می کنم که او نیز نمی دانست که جواب دل را بدهد یا ....

 *******

یک روزهایی سوژه تمام عکسهایی که می گرفتم گلها و گیاهان بودند، برای تمام نمایشگاههای گل و گیاهی که برگزار می شد، روزشماری می کردم و همواره برای آنکه از شر فلاش راحت باشم از فیلم 400 استفاده می کردم، که کنتراست لازم را از عکسهایم می گرفت.

 یادم می آید که در سالهای ابتدایی، آنقدر انتقاد از مساله تقارن سوژه در تصاویرم شنیدم، که از آن به بعد سعی کردم که در کادر بندی، سوژه ام را در گوشه ای از عکس قرار دهم.

 این تصویر از آخرین تصاویری بود که سوژه ام مثل سیخ در وسط کادر ایستاده است.



 ((خانه دوست کجاست؟))

 در فلق بود که پرسید سوار،

 آسمان مکثی کرد،

 رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید،

 و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:

 « نرسیده به درخت،

 کوچه باغی است که از خواب خدا سبز تر است،

 و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است.

 می روی تا ته آن کوچه که آن پشت بلوغ، سر بدر می آورد،

 پس به سمت گل تنهایی می پیچی،

 دو قدم مانده به گل،

 پای فواره جاوید اساطیر زمین می مانی

 و ترا ترسی شفاف فرا می گیرد.

 در صمیمیت سیال فضا، خش خشی می شنوی:

 کودکی می بینی

 رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور

 و از او می پرسی

 خانه دوست کجاست.»


نشانی - سهراب سپهری



 

 روزهای چهار شنبه، یک کرخی خاصی در من بوجود می آید که حال و حوصله انجام هر کار جدی را از من به طور کامل می گیرد.

 بیشتر دوست دارم که به صندلی کارم لم بدهم و بیشتر فکر کنم. فکر به هر آنچه که دوست دارم و در نهایت تصمیم گیری در ارتباط با کار و زندگی.

 *******

 دیروز یکی از مشتریهای قدیمی که این روزها رابطه دوستی بین ما بیش از رابطه تجاری حاکم است، تماس گرفته بود و مابین صحبتها به کلاسهای بنیان اشاره ای کرد. آنقدر از این کلاسها تعریف کرد که من نیز برای رفتن به آنجا وسوسه شدم.

 در بین صحبتها اشاره کرد که قرار است چهارشنبه پاکت های مناقصه ای که در آن شرکت کرده اند گشوده شود، و با توجه به آنکه در صورت برنده شدن آنها، خرید بزرگی نیز از ما در راه خواهد بود، به صورت نیمه جدی، نیمه شوخی از من نیز خواست که برای برنده شدنشان دعا کنم.

 امروز صبح اولین خبر شیرینی که شنیدم برنده شدن آنها و بالطبع سفارش خریدی عمده بود که بسیار شیرین است.

 بعضی از سفارشها مسیر حرکتی شرکت و بالطبع مدیرانش را می تواند تغییر بدهد، این سفارش هم بسیار نزدیک به آن سفارشها است.

 *******

 گاهی دو انسان آنقدر از هم دور می شوند که دیگر نزدیکی میان آنها امکان پذیر نیست. دردهای مشترک (نه لزوما تنها به معنای درد) اغلب انسانها را به یکدیگر نزدیک می نماید، اما نمی دانم که چه چیز آنها را از هم دور می کند. درد نامشترک!!! نمی دانم.

بعضی وقتها، خوب که فکر می کنی می بینی که یک جای کار در یک رابطه می لنگد، شاید نتوانی بفهمی که آن جا کجاست، اما یک جای کار می لنگد. این لنگیدن همان دلیلی است که انسانها را از هم دور می کند.

  *******

 عده ای مدیران خوبی هستند برای انجام کار و پیش بردن اهداف یک مجموعه، اما مدیریت بحران چیز دیگری است. بسیاری از مدیران خوب را سراغ دارم که در بحران و تنگنا قادر نیستند که مدیران خوبی باشند.

 مدیریت بحران، خونسردی، قاطعیت و دل دریا می خواهد، چه کسی همه را با هم دارد؟؟ او می تواند مدیر خوبی برای عبور از بحرانها باشد.

 *******

 بعضی از مناظر در ذهن انسان معنای خاصی را می دهد، تصویر درخت بالا از آن مناظری است که خاطرات بسیاری را برای من تداعی می نماید، شاید این تصویر برای عده بسیاری چنین باشد نمی دانم، اما برای من که چنین است.

 



 

 روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد

 و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت.

 

 روزی کمترین سرود، بوسه است.

 و هر انسان برای هر انسان برادریست.

 

 روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند

 قفل افسانه ایست، و قلب برای زندگی بس است.

 

 روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است

 تا تو خود به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی.

 

 روزی که آهنگ هر حرف، زندگیست

 تا من به خاطر آخرین شعر رنج جستجوی قافیه نبرم.

 

 روزی که هر لب ترانه ایست،

 تا کمترین سرود، بوسه باشد.

 

 روزی که تو بیایی، برای همیشه بیایی

 و مهربانی با زیبایی یکسان شود.

 

 روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم...

 

 و من آن روز را انتظار می کشم

 حتی روزی که دیگر نباشم.


زنده یاد احمد شاملو


 

 وه ، چه شبهای سحر سوخته من

 خسته در بستر بی خوابی خویش

 در ِ بی پاسخ ویرانه هر خاطره را کز تو در آن،

 یادگاری به نشان داشته ام کوفته ام.

 

 کس نپرسید ز کوبنده و لیک

 با صدای تو که می پیچد در خاطر من:

 « کیست کوبنده در؟»

 

 هیچ در باز نشد

 تا خطوط گم و رویایی رخسار تو را

 بازیابم من، یک بار دگر...

 

 آه! تنها همه جا، از تک تاریک، فراموشی کور

 سوی من داد آواز

 پاسخی کوته و سرد:

 « مُرد دلبند تو، مَرد!»

 

 راست است این سخنان:

 من چنان آینه وار

 در نظرگاه تو استادم پاک،

 که چو رفتی ز برم

 چیزی از ماحصل عشق تو برجای نماند، در خیال و نظرم

 غیر اندوهی در دل، غیر نامی به زبان،

 جز خطوط گم و ناپیدایی

 در رسوب غم روزان و شبان...

 

 لیک ازین فاجعه ناباور

 با غریوی که ز دیدار بناهنگامت

 ریخت در خلوت و خاموشی دهلیز فراموشی من،

 در دل آینه، باز سایه می گیرد رنگ

 در اتاق تاریک، شبحی می کشد از پنجره سر،

 در اجاق خاموش، شعله ای می جهد از خاکستر.

 

 من درین بستر بی خوابی راز

 نقش رویایی رخسار تو می جویم باز.

 

 با همه چشم تو را می جویم

 با همه شوق تو را می خوانم

 زیر لب باز تو را می خوانم

 دایم آهسته به نام.

 

 تنها نیم ساعت بیشتر طول نکشید که با ممیزمان بابت مالیات سال هشتاد و یک شرکت توافق کردیم.

 نمی دانم او عجله داشت، یا ما دیگر مانند سابق ببو نیستیم. سالهای اولیه، معمولا چنین جلساتی ساعتها طول می کشید و در آخر هم مشخص نبود که نتیجه چه خواهد شد، حتی در این دو ساله اخیر هم با آنکه بین ما و آنها توافق صورت می گرفت اما حداقل چهار، پنج ساعت می باید مهمانداری می کردیم، اما این بار همه چیز در نهایت سرعت، به خیر و خوشی تمام شد.

 *******

 امشب که به خانه بازمی گشتم، پیش خود گفتم که با آنکه بسیار خسته ای اما اکنون در ذهنت هیچ نکته منفی و ناراحت کننده ای وجود ندارد. آزادی، آزاد از هر چه غم و ناراحتی که می تواند انسان را از پا دراندازد.

 نفسی عمیق کشیدم و سعی نمودم این احساس شادی و آزادی را با تمام وجودم مزه مزه کنم. چقدر لذت بخش بود!!!

 *******

ناخود آگاه یاد دوستی افتادم که در این چند روزه بسیار ناراحت بوده است، غباری از غم بر پیشانی ام نشست.

خوب که فکر کردم دیدم که تقصیر کار تنها خودش است و بس.

 دیدم که همین الان هم هیچ چیز را از دست نداده، اگر به واقع تصمیم بگیرد که آینده خود را با باد گره نزند. بر روی پای خود به ایستد و ذهنش را درگیر و ناراحت هیچ و پوچ ننماید.

 می دانم که می گوید من نیز هیچ نمی فهمم از مشکل او، راست می گوید، هرکسی مشکلش را تنها خودش می فهمد و بس، اما درست که فکر کند خواهد فهمید که  اساسا مشکل او مشکل نیست. مساله ای ساده که بسیار بغرنجش کرده است!!! خودش هم نمی داند که بالاخره از جان آن رابطه چه می خواهد. یک دوستی یا جدایی.