دلم گرفته است. به قدر یک دنیا اندوه در شریانهایم جاری است.

 و در این میان سنگینی ندامت ندانم کاریهای آن دوران بر وجودم سایه افکنده است.
 

 دلم گرفته است، دلم سخت گرفته است.

  خوش به حال آنان که از همه بندها بریده اند و تنها جوابگوی خویشتن خویش اند.

 و بد به حال من که باید پاسخ گوی همه باشم و حکم دورنم بر فنا است.

 دلم گرفته است، دلم سخت گرفته است.

 

 این روزها فشار کار و زندگی باعث شده است تا تنها شبانگاهان فرصتی اندک فراهم شود تا به سراغ دوستانم بروم و نوشته هایشان را بخوانم. هامی، جاوید، لیلا، فروغ و هاله.

 خستگی و کمبود فرصت حتی مجال نظر دادن و پاسخ به نظرات دوستانم را نیز از من گرفته است و استمرار نوشتن نیز در این حین چندان کار ساده ای نیست. بیان احساسات و اندیشه هایم وقت می خواهد و بدون صرف زمان نوشته ها به درستی قادر به بازگو کردن احساسات و اندیشه ها نخواهند بود.

 به هر روی امروز در حین کار، مشغول پاسخ دادن به نامه ای اداری بودم که حس کنجکاوی ناگهانی، مرا بی هنگام و در صلات ظهر به خانه دوست کشاند.

 ابتدا باید برایت بگویم که مدتها است که می خواهم برایت نظر بگذارم و به تو بگویم که نوشته هایت جدا از مطالبی که عنوان می کنی بسیار زیبا شده اند، اما افسوس که فرصت نشده است.

 از اخم و ابروان کشیده گفته ای، شاید دیگر چندان برایت اهمیت نداشته باشد اما باور کن که این اخم و ابروان کشیده تنها و تنها ناشی از سختی حاکم بر وضعیت شرکت است، بدقولی های مشتریان، کمبود نقدینگی، به نقد خریدن و نسیه فروختن، وضعیت راکد اقتصادی، انبوه کارهای اداری و ....

 اگر می بینی که چندان حوصله سر و کله زدن با پروژه ها را ندارم، به خاطر تمام آن چیزهایی است که آن روی بد سکه کار خصوصی و شخصی را تشکیل می دهند و همواره در تیر ماه و مرداد ماه جمع می شوند و بر سر و رویم فرود می آیند. اما امسال گویی همه ده برابر سالهای پیشین سنگین تر شده اند.

 می دانم که این گفته ها چندان دلایل محکمی نیستند، می دانم که می گویی به هرحال با همیشه متفاوتم، می دانم که به من خواهی گفت صمیمیت و دوستی مشکلات نمی شناسد. آری من نیز می دانم که برای نشان دادن آنکه من همچنان با تو یک رنگم و نزدیک ، برای سخن گفتن با همان آوای آشنا و صمیمی و اطمینان بخش، نیازی به وضعیت خوب اقتصادی نیست. می دانم.

 چه بگویم؟

 بگویم همه دوستیها و یک رنگیها و صمیمیتها را جای دیگری صرف می کنم؟

 بگذار برایت چیزی بگویم، سختیهایی که از آن سالها عشق و عاشقی کشیده ام، آنقدر مرا محتاط کرده است، که ناخودآگاه از مرحله ای جلوتر نمی روم. این حس که آنچه را که حاضری فدا کنی بسیار کمتر از آن چیزی است که روزگاری به راحتی فدا می کردی، چندان دلچسب نیست.

 آری او را دوست دارم، به او نزدیکم، از هر لحاظ که قیاس می کنم و می سنجم شاید از بهترین انتخابها برای ازدواج و زندگی مشترک است، حسی که به او دارم حس خاصی است، حسی که تاکنون تجربه اش نکرده بودم، گویی که از تمام دنیا برایم عزیز تر است، اما، اما به وضوح می بینم که آنچنان که او مرا دوست دارد و به من عشق می ورزد، من هرگز نخواهم توانست که به او عشق بورزم.

 می دانی، دردناک است درک این درد که دریابی دلت تنها قادر است، تا برای یاری همیشه رفته با ضربان بسیار بالا بتپد. دردناک است، دردناک است.

 

 از خداحافظی گفته ای، چندان این گفته را جدی نمی گیرم. یک چیز را می دانی؟ در شرکت ما همواره جا و کار برای بازگشت نیروهایی که در این شرکت آموزش دیده اند و بزرگ شده اند وجود دارد، و تازه تو نرفته ای که بخواهی بازگردی. بهتر است بگویم که منتظر دوباره آمدن تو هستم، برای آغاز کاری تازه و نو، زمانش مانند همیشه با تو

 و در ضمن آنچه که تصمیم گرفته ای برای ادامه نوشتن بدون آنکه خود را سانسور کنی، بسیار خوب است. آفرین

 

 با دوستی صحبت می کردم و بحث به ازدواج رسید، ده شرط عنوان کرد که برای همسر لازم  می دانست:

 - قابل اعتماد  - راست گو  - بساز  - چشم ودل سیر  - با خانواده

 - کم توقع  - داشتن درک متقابل  - با هوش  - اهل کار  - اهل زندگی

 ******

 با دویدن کسی به جایی نرسیده است.

 ******

 شعور و قدرت الزاما ارزشهای متضاد نیستند. (بیل کلینتون)

 برادر خورشید، خواهر ماه را دیدم. فیلمی فوق العاده بود. مدتها بود که فیلمی این چنین میخ کوبم نکرده بود.

 

 می خواستم دوم مرداد برای تو بنویسم، اما از خود پرسیدم که چه بنویسم و برای چه؟ تکرار کنم که 10 سال گذشت از آن اولین روزی که تو را دیدم؟ باز هم بگویم که چقدر سریع گذشت این مدت با همه حوادث تلخ و شیرینش؟  دوباره برایت بنویسم که چقدر هنوز در دلم جای داری؟ به خود گفتم که چه فایده دارد نوشتن احساساتم به تو، اینک که دیدارمان دیگر به قیامت است.

 یک چیز را می دانی؟ اندوهم از دوری و نداشتن تو تغییر جنس داده است. به یک باره در هنگام کار مانند بختکی به سراغم می آید و چشمانم را خیس می کند و می رود. دقت کرده ای؟

 ***********

 باید اعتراف کنم که احساساتی بر من می گذرد که تا کنون تجربه نکرده بودم. حس شیرین نزدیکی از جنسی دیگر، از نوعی دیگر، آنگونه که با تمامی آن احوالاتی که بر من گذشته است، تاکنون تجربه اش نکرده بودم.

 این نزدیکی جنس دیگری دارد، بوی دیگری دارد.

 ***********

 گاهی از اوقات، دیدن تصویری، نوشته ای، ... باعث می شود که لبخندی بر گوشه لبهایم ظاهر شود. دیروز در Orkut چیزی را دیدم که خنده ام گرفت.

خامی !!!! ، چرا عده ای همه عمر خام هستند؟ خام و غرور آمیخته به حماقت!!!!