با همه چشم تو را می جویم، با همه شوق تو را می خواهم، 
 زیر لب باز تو را می خوانم، دائم آهسته به نام، دائم آهسته به نام، دائم آهسته به نام

 روز دیگری گذشت و بازهم دور از تو، سخت است باور کن سخت است. اما چاره ای نیست، باید تحمل نمود و ساخت، بالاخره این روزها نیز می گذرد.

 چه شکنجه ای بود امروز که حتی لحظه ای نگذاشتند که با تو در افکارم خلوت کنم. خیلی خوب می شناسی آنها را نیازی به معرفی ندارند، گویی فهمیده بودند که حوصله آنها را هیچ ندارم، وقفه های پی در پی، پشت سر هم، NMI که می دانی چیست؟

 چه جالب، فردا صبح عازم سفری هستم برای بازدید از کارخانه ای در قزوین، اتفاقا اسم آن کارخانه نیز NMI است. نیرو محرکه ایران!!!

خوشحالم، می دانی چرا؟ زیرا در طول راه فرصتی بسیار دارم تا بدون آنکه کسی مزاحمم شود و رشته افکارم را بی وقفه قطع کند، به تو فکر کنم، فکرهایت را بخوانم و عشق را در زیر زبانم مزه مزه نمایم. هیج می دانی که چه لذتی دارد. نمی دانی با تو شرط می بندم.

 به دنبال چیزی می گشتم که یادداشتی از آن روزهای تلخ را پیدا کردم، دوست داری بدانی در آن روزها چه برای خود می نوشتم؟؟؟

 برایت می گویم عینا، بی دخل و تصرف:

 " و به خوابی طولانی نیاز دارم، اما فرصت آن را ندارم. برد تو خیلی زیبا شده است، آن هنگام مشخص می شود که چاپ نهایی اش آماده شود، تا آن موقع چندان قابل فهم نیست که چرا چنین می گویم.

 گوش کن، افسوس که نیستی تا مانند همیشه به حرفهایم گوش کنی، تمام این چیزها که می نویسم همه بهانه است. بهانه برای صحبت با تو، تویی که دوستت دارم. می دانم که اگر روزی فرا برسد که بدانی چنین است، این نوشته بهانه ای خواهد شد برای تو که هر چه بیشتر خود را از من دور کنی.

 مشکلی نیست، خود را دور تر کن تا می توانی، اما دنیا آنقدر کوچک است که هر جا بروی باز هم به اندازه ای که دلم خوش باشد، به من نزدیکی"

 می بینی؟ آن روز هنوز باور نداشتم که تا چه حد دل داده تو هستم، باور نداشتم. نه، نه اینکه بگویم که مقاومت می کردم، نه مقاومتی در کار نبود، اما نمی توانستم باور کنم که در این مسیر با چه سرعتی گام بر می دارم.

 امروز عصر دلم تنگ شده بود برایت، آنقدر زیاد که طاقت نیاوردم و برایت پیغام فرستادم. تا دلم را خوش کنم با پیغامی که برایم می فرستی. می بینی؟ باور می کردی سخنان کسی را اگر در چنین روزهایی در سال گدشته برایت می گفت که چنین خواهد شد؟

 اما چنین شده است، اکنون باور کن.

 

  من تو را دوست می دارم، و شب از ظلمت خود وحشت می کند.

 زیبایی عشق در آن است که هیچ هنگام، خود تصمیم نمی گیری که عاشق شوی، ناگهان به خود می آیی و می بینی که کار تمام شده است.

 قرار نبود که چنین دلبند تو شوم. اما شده ام.

می دانی چه هنگام یقین کردم؟

 زندگی کمان است، زه آن رویا، کجاست کماندار؟

 من کمانهایی را می شناسم زیبا، از چوبی نرم دست و محکم، بی هیچ گره خوردگی، خوش آهنگ و نیکو خم برداشته، بمانند ابروان خدایان، به کارشان نمی گیرند.

 من زه هایی را می شناسم، آماده ارتعاش، که در خاموشی خود به لرزش در می آیند، کشیده می شوند، سر آن دارند که آهنگ سر دهند، اما هیچ کس طنین آوازشان را نخواهد دانست.

 تیردان خفته است، تیرها پراکنده شده اند،

شست کماندار چه هنگام بر روی زه جای خواهد گرفت؟

 
 سفر درونی - رومن رولان
 

 
 چه سریع می گذرد زمان، چه با سرعت می رسد روزهای آخر هفته و چه اندازه بی رحمانه طی می شود عمری که تنها یک بار نصیب ما شده است.

 به بهانه ای نگاه می کردم تصاویری را، و به ناگاه دو تصویر دیدم به فاصله سی سال از یک نفر، از او پرسیدم از این سی سال عمر خود راضی بوده ای؟ اندکی فکر کرد و گفت یگانه بود و هیچ کم نداشت.

  نمی دانم شاید عمر کفاف نداد، تا در سی سال آینده نیز تصویری دیگر کنار این تصاویر گذاشته شود، اما اگر عمر کفاف داد و زنده بودم، امیدوارم پاسخ به آن سوال مانند تصاویر دگرگون نشود.







 

 ... و روزها و شبهایم می گذرد، نه آنچنان که شادی به تمامی وجودم را دربرگیرد، و نه آنچنان که غم، پرچم فتح و پیروزی را در قلبم به اهتزاز در آورد.

  ایام زیبایی که خود را مصلوب کتاب کرده بودم به اتمام رسیده است. همواره همین گونه بوده است. روزهایی اندک که به خواندن می گذرد و پی آمدش، روزهایی طولانی که به فکر کردن، فکر کردن و فکر کردن.

  این روزها انبوهی از کارها را برای خود فهرست نموده ام و هر سپیده دم، خود را با بخشی از آن فهرست کذایی مشغول می کنم.

 می دانی، این چنین برایت می گویم تا باور کنی که دلم در گروی کارهای دیگر است، اما دوست نازنینم تو  باور نکن.

************

 دوستی همواره به من می گفت، چرا در تو حسی وجود دارد که تمام کارهای خود را، تمام متعلقات خود را و تمام آنچه را که در دنیا به تو مربوط می شود، بدون آنکه تاملی نمایی، با تمام وجود تایید می کنی!

 و من نمی دانم که چرا! و حتی نمی دانم که این کار تا چه حد صحیح است و تا چه حد اشتباه!

************

 دوستی دیگر می گفت، آن چیزی که در زندگی انسانها دارای اهمیت بسیار است، آن است که هر انسانی فارغ از هر مذهب و آیین و عقیده و تربیت، چه واقع گرا باشد و چه ایده آل جو، چه عاشق پیشه باشد و چه خردگرا، خود و آنچه را که در دنیا به او مربوط می گردد را بیش از همه عالم دوست می دارد. و هیچگاه رفتاری نخواهد نمود که بر خلاف نفع خود باشد.

 ************

از آن روز چند وقت گذشته است؟ درست نمی دانم، باید بنشینم و حساب کنم. اما چه فایده ای دارد محاسبه مدت زمانی که از آن روز گذشته است! 

************

 امروز در حین کار بهانه ای یافتم، تا برایت پیغامی بفرستم، و در آخرین لحظه ....

 پیش خود فکر کردم که چه خطابت کنم؟ خانم ....! ، دیدم که اگر قرنی بگذرد تو همان ... برای من خواهی بود، فکر کردم چه غریبانه خواهد بود خطاب کردنت به آن نام!

 می دانی، از نحوه گفتن نام خود توسط دیگری می توانی دریابی که چه اندازه دل در گرو تو دارد! و چه اندازه در وجود خود به تو نزدیک است. گاه فاصله ها فرسنگها است و این، بر غم جان می افزاید.

 تصمیم گرفتم که همانگونه خطابت کنم که خود دوست دارم، که خود می پسندم، فارغ از همه صحبتها و بحثهای پیشین. همانگونه خطابت کنم، که از هزار فرسخی هم بتوانی حس مرا به خود دریابی، حتی اگر مانند همیشه گوشهایت را گرفته باشی، چشمانت را بسته باشی و ....

 از خود پرسیدم، به راستی چرا در پی آن هستی که بهانه ای بیابی برای فرستادن پیغامی به او؟ پاسخ شنیدم که نمی دانم چرا، اما دوری او را نمی توانم تحمل کنم و اکنون، دلم سخت برایش تنگ شده است.

 از خود پرسیدم که نمی هراسی که پی ببرد که به چه اندازه دوستش داری؟ و پاسخ شنیدم که آیا تا به حال به میزان علاقه ام به خود پی نبرده است!

 ... و در آخرین لحظه از فرستادن پیغام پشیمان شدم، یاد حرفهایت افتادم! و یاد آن افتادم که دوباره زمانی خواهد رسید که تمام آن فاصله ای را که برای نزدیک شدن به یکدیگر طی کرده ایم ، یا بهتر بگویم طی کرده ام را باید به عقب بازگردم!!! یاد آن افتادم که دوباره باید دلایلی را بشنوم که باور ندارم که حتی خودت نیز دیگر چندان به آنها اعتقاد داشته باشی و تنها توان آن را نداری که این را فریاد بزنی.

 حس کردم که چه بی معنا خواهد بود تکرار تمام آنچه که بارها و بارها تکرار شده است، و یک بار دیگر به این نتیجه رسیدم که تمام دلتنگیهایم، دوست داشتن هایم و علایقم دیگر چندان اهمیتی نمی تواند داشته باشد.

 بزرگترین درد انسانها در ارتباط با یکدیگر هنگامی آغاز می گردد که فلسفه راستین دوستیها را فراموش می کنند.

 گویی انسانها فراموش می کنند که برای چه با یکدیگر طرح دوستی می ریزند! چرا به یکدیگر نزدیک می شوند! چرا پرده های موجود در میان خود را یکی یکی پس می زنند و به خلوتخانه ذهن یکدیگر قدم می گذارند!

 آیا در این میان تنها، تنها نبودن اهمیت دارد که هرگاه به آن نیاز نداریم بار سفر می بندیم و به ناکجایی دیگر سفر می کنیم؟ و یا به همان اندازه که تنها نبودن مهم است، تنها نگذاشتن نیز اهمیتی فراخور خود دارد؟

 آیا شالوده دوستی را ریخته ایم که تنها نیازهای روحی خود را ارضا نماییم یا ارضاء نیازهای روحی دوست و شریک زندگی مان نیز جزئی از دوستی و رفاقت است.

 آیا در پیوند ما تنها حرکت رو به تعالی برای "من" تعریف شده است؟ یا "او" نیز می باید در این میان سهمی داشته باشد؟

 پس شراکت در غم و اندوه و شادی و خوشحالی که روزگاری به مقدس ترین مقدسات برای یکدیگر قسمش خورده ایم می باید چه سرنوشتی پیدا نماید؟ این نیز، باید به فراموشی سپرده شود؟

 آری، آنجا قداست دوستی ها و شراکت ها و زندگی های مشترک از میان می رود که فلسفه آن، که همانا «ما» بودن است جای خود را به «من و تو» می دهد.

 آنجا است که تو خون می گریی و می گویی: "که انتظاری ندارم از تو، که حرکت به سوی تعالی ما را فدای پیشرفت یکی از ما کردی" و آنگاه یا جوابی نمی شنوی و یا می شنوی عذری بدتر از گناهی!

 اما در این میان غصه خوردن و بی تفاوت شدن شاید آسان ترین کار باشد اما نه بهترین، به یقین می توان اطمینان داشت که یافت خواهند شد انسانهایی که ارزش «ما» بودن را بیش از هر چیز دیگری می دانند و درک کرده اند که با دو دست می توان بسیار بیشتر از یک دست، دیوار پیش روی خود را در زندگی تراشید و پیشرفت نمود.