دوش با من گفت پنهان کاردانی تیز هوش

 وز شما پنهان نشاید کرد سر می فروش

 

 گفت آسان گیر بر خود کارها، کز روی طبع

 سخت می گیرد جهان بر مردمان سخت کوش

 

 وانگهم در داد جامی کز فروغش بر فلک

 زهره در رقص آمد و بربط زنان میگفت نوش

 

 با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام

 نی گرت زخمی رسد، آیی چو چنگ اندر خروش

 

 تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی

 گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش

 

 گوش کن پند ای پسر وز بهر دنیا غم مخور

 گفتمت چون دُر حدیثی، گر توانی داشت هوش

 

 در حریم عشق نتوان زد دم از گفت و شنود

 زانکه آنجا جمله اعضا چشم باید بود و گوش

 

 بر بساط نکته دانان خود فروشی شرط نیست

 یا سخن دانسته گو ای مرد عاقل، یا خموش

 

 ساقیا می ده که رندیهای حافظ فهم کرد

 آصف صاحب قران جرم بخش عیب پوش

 

 میان من و تو

 بیست سال فاصله

 اما زمانی که لب های تو

 بر لبانم آرام می گیرند

 سالها فرو می ریزند

 و شیشه یک عمر می شکند.

 

 روزی که تو را دیدم

 همه نقشه هایم را

 همه پیش گویی هایم را

 پاره کردم.

 چون اسبی عربی

 باران تو را بو کشیدم

 پیش از آنکه خیس شوم.

 تپش صدایت را شنیدم

 پیش از آنکه سخنی بگویی.

 بافه گیسوانت را با انگشتانم باز کردم

 پیش از آنکه ببافی اش.

 

 نه من می توانم کاری بکنم

 نه تو

 زخم با خنجری که رو به اوست

 چه کند؟

 

 چشمان تو چون شبی بارانی است

 که کشتیها در آن غرق می شوند

 و همه آنچه نوشتم

 در آیینه بی خاطره آنها از یاد می رود.

 

 در صدای این زن

 شراب و نقره به هم می آمیزد

 در باران

 از آیینه زانوانش

 روز سفر خود را آغاز می کند

 زندگی راهی دریا می شود.

 

 زمانی که گفتم دوستت دارم، می دانستم

 الفبایی نو اختراع می کنم

 در شهری که هیچ کس خواندن نمی داند

 شعری می خوانم

 در سالنی خالی

 و شرابم را در جام کسانی می ریزم

 که نمی توانند آن را بنوشند.

 

 آن روز که خداوند تو را به من داد

 دریافتم که همه چیز را

 در سر راه من نهاد

 و همه رازهای ناگفته را باز گفت

 

 تو کیستی ای زن؟

 تو که چون خنجری بر تاریخ من فرود می آیی

 تو، آرام و نرمخو چون چشمان خرگوش

 سبک چون فرود برگی از درخت

 زیبا چون گردن آویزی از یاس

 معصوم چون پیش بند کودکان

 وحشی چون کلمات.

 از برگهای دفترم بیرون بیا

 از ملافه های رختخوابم بیرون رو

 از فنجان قهوه ام بدرآى

 از قاشق شکر

 از دگمه های پیراهنم

 از نخ دستمالم بیرون شو

 از مسواکم

 از کف خمیر ریش روی صورتم

 از همه چیزهای کوچک بیرون آی

 تا بتوانم کاری کنم ....

 

 آموزگار نیستم

 تا عشق را به تو بیاموزم

 ماهیان نیازی به آموزگار ندارند

 تا شنا کنند

 پرندگان نیز آموزگاری نمی خواهند

 تا به پرواز در آیند

 شنا کن به تنهایی

 پرواز کن به تنهایی

 عشق را دفتری نیست

 بزرگ ترین عاشقان دنیا

 خواندن نمی دانستند.

 

 خاطرات خرد و رخشان تو را

 چون آواز پرندگان زمزمه می کنم

 چون ترانه آب آبی رنگ

 از حنجره فواره خانه ای در اندلس.

 

 نامه های من به تو

 برتر از منند... برتر از تو

 زیرا نور

 برتر است از چراغ

 شعر برتر از دفتر

 بوسه

 برتر از لب ها.

 نامه های من به تو

 پر اهمیت تر از تو،

 از من.

 آن ها تنها گواهانی هستند

 که دیگران در آن

 زیبایی تو را

 و دیوانگی مرا

 خواهند یافت.

 

 آنگاه که می شنوم مردان

 چه مشتاقانه از تو سخن می گویند

 و زنان

 چه کینه جویانه

 می دانم چه اندازه زیبایی.

 

 گزینه اشعار عاشقانه - نزار قبانی

 

 به میخانه رفتم

 تا فراموش کنم عشقمان را

 و دفن کنم اندوه خود را، اما

 تو پدیدار شدی از باده ام: گل رزی سفید.

 

 گزینه اشعار عاشقانه - نزار قبانی

 

 عجیب برای من این است که هر چه به خود فشار می آورم، تا خاطرات روزهای بسیاری را که با هم گذرانده ایم به یاد آورم، می بینم که تمام این سالها دوستی ما تبدیل شده است به خاطراتی بسیار دور، بسیار دور، بسیار دور.

 با لمس و باور و پذیرش این مساله، وحشتی عجیب تمام بدنم را فرا می گیرد و مرا از بنیاد می لرزاند. وحشتناک است این همه دوری در این مدت کوتاه.

 گاهی حس می کنم که در کنارم حضور داری، روحت در کنار من است. و با لبخندی تلخ، بسیار تلخ به من نگاه می کنی. تلخی لبخند تو را نمی دانم که به چه تدبیر کنم؟ چرا همواره حس می کنم که اندکی از سطح زمین بالاتری  و مرا نگاه میکنی؟ مثلا در کنار سقف اطاقم!!!

 گاهی حس می کنم که اکنون تمام احساساتم را به خود می دانی. آنگاه به راستی شرمنده می شوم که اینک فهمیده ای که در نهایت عشقی که به تو داشته ام، گویی خود را در پاره ای از جهات، تنها در پاره ای از جهات بیشتر از تو دوست داشته ام.

 این روزها به یاد ارادت تو می افتم به امام حسین، ارادت دختری مسیحی به اسطوره مقاومت و مظلومیت ما شیعیان مسلمان، اینکه نذر سلامتت کرده بودی و ... می دانی به یاد آوردن خاطراتمان که گویی همه تلخند، تلخ، اشکم را در می آورد.

 هنوز هم دوستت دارم، هنوز هم عاشقانه دوستت دارم. هنوز هم حاضرم که تمام هستی خود را بدهم تنها به آن شرط که تنها تو زنده باشی، تنها تو زنده باشی، اما افسوس ، افسوس ....

 گویی پایان عشق ممنوع ما، گریزی جز این عقوبت نمی توانست داشته باشد.

 *********

 دوست خوبم

 می دانی؟ من کمال گرایی را از ایده آلیسم جدا می کنم. ظاهرا به نظر تو این چنین نیست! چرا که نوشته ای : شاید زیادی کمال گرایم. شاید خیلی ایده آل پسندم.

 این سالها همواره سعی کرده ام که کمال گرا باشم و در کنار آن واقع گرا و تا کنون بین این دو هیچ تضادی ندیده ام. اما مابین ایده آل گرایی و واقع گرایی... راستش هیچگونه اشتراکی نیست.

 اگر در زندگی واقع گرا باشی آنگاه انتظاری که از انسانهای پیرامون خود خواهی داشت بر اساس پارامترهایی مبتنی بر واقعیت های زندگی خواهد بود و نه ایده آل هایی که تو در ذهنت ساخته ای. آنگاه هیچگاه اعمال و رفتار برای مثال آن بهترین دوستت تو را دچار تعجب نخواهد نمود.

 اما می دانی این چیزها را که می گویم تنها برای آن است که حق دوستی را به جا آورده باشم، چرا که می دانم که هنوز هم تو آمادگی پذیرش واقعیت را نداری

 اکنون لااقل این توصیه مرا قبول کن که اینک تنها به امتحانی فکر کن که شاید چندان هم برایش درس نخوانده ای اما چندی است که تمام وقت گرانبها تر از طلای خود را صرف آن نموده ای.