امروز به سنت هر ساله (که سعی می کنم تحت هر شرایطی از قلم نیفتد) برای خریدن کتاب به نشر چشمه رفتم.
قبول دارم که کتاب خریدن از انقلاب حال و هوایی استثنایی دارد اما این کتاب فروشی هم مرا یاد روزهای نو جوانی ام می اندازد که با مادرم برای خرید کتاب می رفتیم و در همان زمان هم صاحبان این کتاب فروشی / نشر برایم از خیلی از لحاظ ها از دیگران متمایز بودند.
هرچند که این کتاب فروشی چند ماهی است که تغییر محلی به اندازه دو سه مغازه داده است، و با دکوری زیبا تر (هر چند که مغازه قدیمی نیمه تاریکشان هم دنیایی بود برایم) به عرضه کتاب و دیگر محصولات فرهنگی می پردازد.
با اینکه خریدن کتاب جزء لاینفک زندگی من در طول سال است، ولی هیج وقت لذتی که از خرید کتاب در روز ۲۹ اسفند به من دست می دهد را در روزهای دیگر تجربه نمی کنم. نمی دانم چرا ولی شاید روزهای تعطیل و آرامی که در پی این روز در انتظارم است ناخودآگاه روحم را به آرامشی می رساند که خرید کتاب را در این روز به مراتب دلنشین تر و دلچسب تر نشان می دهد.
خوب که فکر می کنم یادم می آید که از دوم دبستان که سواد خواندن را پیدا کردم کتابی در دست من گذاشته شد و مرا واداشتند که کتاب بخوانم و خیلی طول نکشید که لذت کتاب خواندن در من ریشه دار شد.
همواره نیز از آن سالهای دور در مراسم خرید کتاب! حاضر بودم و حالا که فکر می کنم برایم جالب است که همیشه آزاد بودم که هر کتابی را که دوست دارم خرید کنم و هر کتابی را که می خواهم بخوانم و هیج وقت در انتخاب کتاب برای خواندن نه سانسوری بود و نه محدودیتی.
و نمی دانم چرا الان که مشغول نوشتن هستم در درونم غوغایی به پا شده که زودتر بروم و کتابهایی را که امروز خریدم را بخوانم.
اما امروز بیشتر از نصف کتابهایی را که می خواستم بخرم را هم نخریدم تا تو سفر کرده بیایی و با هم بخریم.
امروز، اگر اجباری نبود ترجیح می دادم که با خودم و تنها، روز را در خانه سپری کنم، که هیج حسی نداشتم برای کار و هیچ جانی نبود برای کلنجار.
زودتر از هر روز برای رسیدن به آن خلوت دلخواه، به خانه برگشتم.
در فکر تو بودم و خاطراتمان در ذهنم، بالا و پایین می رفت.
بی اختیار به سراغ عکسهایت رفتم، باید می رفتم، مدتها بود که نگاهشان نکرده بودم. چقدر؟ چه مدت؟ نمی دانم، تنها می دانم که خیلی وقت بود، خیلی وقت پیش.
اولین عکسی را که به من دادی یادت هست؟ امروز هم اولین تصویری را که دیدم همان عکس بود. اتفاقی بود عمدی نبود! به تصویرت خیره شده بودم و به ناگاه سیل خاطراتی بود که از دوم مرداد ماه هفتاد و سه بر من هجوم آورد و من را همچون پر کاهی با خود برد.
یادت هست که برای اولین بار به تو گفتم که عکاسی می کنم؟
یادت هست که با شیرینی گفتی که پس باید از من تا می توانی عکس بگیری؟
یادت هست که وقتی صمیمی تر شدیم و می خواستم از لحظه لحظه تو تصویر بر دارم، نمی گذاشتی؟
و یادت هست که من برای راضی کردن تو، آن جمله نخستین را به یادت می آوردم و تو با مهربانی رضایت می دادی به نقش بستن تصویرت بر روی نوار نقره ای دوربینم؟
مدتی گذشت تا از تماشای آن تصویر نخستین راضی شدم. و به سراغ صفحات بعدی رفتم. در تورق هر ورق، این روزها و ماه ها بود از عمرم، عمرت، عمرمان که در مقابل چشمانم می گذشت و می گذشت.
و می دانی ؟ همانطور که آلبوم را ورق می زدم و جلو می آمدم، از یک تصویر به بعد بود که تغییر را در چهره ات دیدم! چرا زودتر ندیده بودم؟
تصویرت تغییر کرده بود، چرا که در درون تغییر کرده بودی. و به وضوح دیدم که از آن تصویر به بعد، آن دختر کوچکی نبودی که در آن تابستان گرم شناختم. که دختری بودی با اندیشه و روحیه ای رشد کرده، ولی همچنان مانند هفده سالگی مهربان و دوست داشتنی.
افسوس، افسوس که از میان ما در آن شب سرد زمستانی رفتی و نشد تا همچنان از تو عکسهای بیشمار بگیرم :(