دو

خوب بالاخره تونستم شروع کنم 

راستش این که شروع کنم به وبلاگ نوشتن، داستانش خیلی طولانی نیست ،‌ یعنی اصلاّ‌ من این تیپی نیستم که برای انجام یک کاری بخوام خیلی معطل کنم. از وقتی که تو فکرم اومد این مساله تا وقتی که تصمیم گرفتم که این کارو انجام بدم فکر کنم یه دو روزی بیشتر نشد.علت اصلی این که تصمیمم قطعی شد این بود که فکر کردم این طوری می تونم افکارم رو تو یه جا بنویسم، کاری که خیلی دنبالش بودم ولی همیشه بعد از یک مدت نوشتن  تو کاغذ، واسه اینکه جذابیتی واسم نداشت ولش می کردم .

نمی دونم ولی احساس می کنم که اگه اینجا بنویسم جذابیتش اونقده هست که مدتها این کارو ادامه بدم . الان که دارم تایپ می کنم یه جورایی از خوشی قلقلکم می شه

اما قراره چی بنویسم ؟

از عنوان سایت که مشخصه اول از همه اندیشه و افکارم که هر روز یه جورایی میاد تو سرم ،‌ بعدش احساساتم که هر روز با هامه و با اندیشم یه جورایی کنار میادّ،‌ بعدش اتفاقای جالب و نا جالبی که هر روز واسم میفته و همین تور به ترتیب چیزای دیگه


کی انداخت تو سرم ؟

اسمش مهربونه یعنی من عموماّ‌ تازگیا صداش می کنم مهربون ،‌ خودش شاید خیلی اینو قبول نداشته باشه ولی هست. مهربونه من که هست واسه بقیه رو نمیدونم
به هرحال مهربون اولش باعث شد که اینترنت رو فقط واسه کار استفاده نکنم ،‌ یه جورایی واسه یه درخواستهای عجیب غریب هم استفاده کنم. بعدش به مقدار کافی با هام تو یاهو حرف زد تا اینکه حسابی تغییر کردم طوری که اگه اوایل می خواستم بگم دارم می خندم تایپ می کردم (ها ها)‌ حالا واسه اینکه یکی دعام کنه تایپ می کنم >o-] بعدش نوبت رسید به وبلاگ خونی، آدرسایی که مثل خروس بی محل وسط صحبتامون می رسید رو یواش یواش شرو کردم به دید زدن بعد کم کم دیدم اه چه جالبن بعضیاشون و آخرشم مهربون منو انداخت تو فکر که: سامی اینجوری که تو پیش می ری فکر کنم همین روزا وبلاگم بنویسی. امروز دو سه روز بیشتر نیست که این حرف رو به هم زده. و من شروع کردم

عنوان از کجا اومد ؟

از بچگی مامانم به هم یاد داده که سامی خیلی پسر عاقلیه و واسه همین هیچوقت کاری نمی کنه که رو فکر نباشه ،‌ اونقده این حرف به من زده شده که ناخودآگاه من هم لااقلش فکر زیاد می کنم. موقعی که داشتم اسم می گرفتم یک دفعه یه چیزی از داخل به هم نهیب زد که اندیشه و چون اندیشه خالی رو یه بنده خدایی قبلاّ‌ گرفته بود کلمه بعدی رو احساس گذاشتم. آخه یکی رو می شناسم که اسم پسرشو گذاشته بود اندیشه اسم دخترشو احساس کارش جالب بوده اتفاقاّ‌ جفتشونم دندان پزشکی خوندن الانم بغل هم مطب دارن

اولین چیزی که می خواستم بنویسم ؟

این مساله خیلی جالبه واسم که من نمی دونم واقعاّ‌ آخرش من محافظه کارم یا رادیکال و تندرو . چه ربطی داره؟‌ راستش هیجی همینجوری تو ذهنم اومد گفتم بگم . ولی واقعن مساله همینه که مسایل زیادی همیشه تو ذهنم میاد و اون موقع هم که می خواستم اولین جمله رو بنویسم همین شد. یک جا هایی از درونم می گفت بنویس با یاد خدا شروع می کنم یه جاهایی می گفت تو اونقدر تجربه داری که واسه یک کار جدید با یک کلمه تست شروع کنی از یه طرف تشویق می شدم که با یک شعر قشنگ شروع کنم از یک طرف قلقلک می شدم که بزنم به سیم آخر و ... آخرش محافظه کاریم پیروز شد. (تست ) افتخار اینو پیدا کرد که بشه اولین و تنها کلمه اولین یادداشت

یک

تست