جایی برای زندگی آنقدر حرف برای گفتن داشت که قریب به یک هفته ذهن مرا مشغول کند.
 
 به نظرم بازی استادانه انتظامی، و تلخی داستان (که منشاء گرفته از تلخی زندگی یا همان سبکی تحمل ناپذیر زندگی است) شاخصه فیلم بود.
 
 زندگی با وجود تمامی شیرینیهای ظاهری اش واقعا تلخ است، نه؟ تلخ و بسیار سخت
 
 می دانم که تلخی هم یک مزه است، خوب می دانم ....
 

 

 همواره زندگی بر مسیری که می خواهی حرکت نمی کند اما هنر تو آن است که با تلاش بسیار مسیر حرکت را با آنچه که می پسندی همسو سازی.

 ******

 داشتن صداقت، لااقل خودم را راضی می کند.

 ******

 مطلب پست پیش تنها چند مثال بود برای شباهت زندگی با رانندگی و هیچ ارتباطی با داستان کوتاه نداشت.

موضوعی را برای نوشتن داستان کوتاه انتخاب کرده ام که می تواند بسیار زیبا شود اگر بتوانم با حوصله بر روی آن کار کنم.

 داستان مربوط به یک ساعت رومیزی است که برای اولین بار تصویر خود را در درون آیینه چشمان خریدار خود می بیند و آن هنگام می فهمد که با بقیه ابزار کنار خود بر روی میز کار متفاوت است چون که دارای جان است و عقربه هایش حرکت می کنند.

 این ساعت رومیزی دلداده آن شخص می شود چرا که شروع زندگی خود را مدیون اوست، هر شب را به روز می رساند تا دوباره بتواند آن شخص را ببیند. عجیب آن است که این ساعت افکار و احساسات آن شخص را می فهمد و درک می کند ، با شادیش شاد می شود و با اندوهش می گرید.

 داستان تا پایان عمر باتری ساعت ادامه دارد و ترک دنیا و تنها گذاشتن آن شخص برایش بسیار دشوار است، هرچند که می داند ....

 آن روز که از نزدیک نگاهم کردی و توانستم سر تا پای خود را در برق چشمانت ببینم دانستم که به راستی از دیگر اطرافیانم که شبانه روز در میانشان هستم و آنان را گاه به اجبار و گاه به دلخواه نظاره می کنم متفاوتم.

 در برق چشمانت تنها خود را ندیدم بلکه تا اعماق وجود تو را نیز خواندم و قبل از آنکه چشم بر هم بزنی این بار به راستی دلداده ات شدم.

 از آن هنگام، روزهای متمادی است که هر شب را به روز می رسانم، تنها به این امید که بتوانم پس از طلوع سپیده دمان و با آغاز کار حضور تو را حس کنم، در حالیکه نشسته ای و مشغول به کار روزانه خود هستی تو را سیر دل ببینم. با شادی تو شاد شوم و با غم و اندوهت به پهنای صورتم بگریم.

 بهتر است که از آن روز شروع کنم که نمی دانم چگونه اما گویی روحت را بر من دمیدی و به من جان دادی. هنوز چشمانم را به درستی باز نکرده بودم و بازوانم به چرخش نیفتاده بودند که با دستانت مرا بر زمین گذاشتی و خود را بر روی میز کارت دیدم، چشمانت را خریدارانه به من دوخته بودی و گویی از انتخاب خود خوشحال بودی....

 

 حدود چند دقیقه است که پشت چراغ قرمز ایستاده ای و منتظر سبز شدن چراغ هستی. تنها یک ردیف ماشین در کنارتو  ایستاده اند. بعد از گذشت چندین دقیقه چراغ سبز می شود و تا تو شروع به سرعت گرفتن و گذر از چهار راه می نمایی ماشین دیگری که همان هنگام به چهار راه رسیده است، با سرعت از کنار تو می گذرد و قبل از آنکه تو چهار راه را طی نمایی مسافت بسیاری را طی نموده است و از تو دور شده است. در زندگی نیز گاهی زودتر حرکت کرده ای و ...

 به همراه تعدادی ماشین در پشت چراغ قرمز ایستاده ای، یکی از ماشینها به خلاف چراغ قرمز را رد می کند و می گذرد. شاید به سلامت از چهارراه عبور کند و آنقدر از تو پیشی گیرد که دیگر او را نبینی. شاید به سلامت از چهار راه عبور کند اما ساعتی بعد او را در چهاراهی دیگر مشاهده کنی درحالیکه با ماشینی دیگر تصادف نموده است و یا شاید در همان چهار راه اول تصادف رخ دهد و با سبز شدن چراغ تو از او پیشی بگیری. در زندگی نیز گاهی انجام خلافی ...

 در حال گذر از جاده ای هستی و تصادف می کنی، ماشینهای پشت سر از تو پیشی می گیرند و ادامه مسیر می دهند. بعد از دو ساعت معطلی بابت تصادف به مسیر ادامه می دهی، و ماشینهایی را در زیر آوار ...

 در شهر در حال رانندگی هستی و تنها چند ثانیه دیر ....

 

 زندگی با یک پای شکسته بسیار سخت و طاقت فرسا است. اما چاره ای جز تحمل نیست.

 داستان کوتاه ایده جالبی است که چند روزی است ذهنم را به خود مشغول کرده است.

 

گاهی فکر می کنم که چه اندازه زندگی انسانها شبیه به رانندگی در شهر است. از هر لحاظی که در نظر بگیری این تشابه خود را نشان می دهد.

 

 

دوش با من گفت پنهان کاردانی تیز هوش

 وز شما پنهان نشاید کرد سر می فروش

 

 گفت آسان گیر بر خود کارها، کز روی طبع

 سخت می گیرد جهان بر مردمان سخت کوش

 

 وانگهم در داد جامی کز فروغش بر فلک

 زهره در رقص آمد و بربط زنان میگفت نوش

 

 با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام

 نی گرت زخمی رسد، آیی چو چنگ اندر خروش

 

 تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی

 گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش

 

 گوش کن پند ای پسر وز بهر دنیا غم مخور

 گفتمت چون دُر حدیثی، گر توانی داشت هوش

 

 در حریم عشق نتوان زد دم از گفت و شنود

 زانکه آنجا جمله اعضا چشم باید بود و گوش

 

 بر بساط نکته دانان خود فروشی شرط نیست

 یا سخن دانسته گو ای مرد عاقل، یا خموش

 

 ساقیا می ده که رندیهای حافظ فهم کرد

 آصف صاحب قران جرم بخش عیب پوش

 

 میان من و تو

 بیست سال فاصله

 اما زمانی که لب های تو

 بر لبانم آرام می گیرند

 سالها فرو می ریزند

 و شیشه یک عمر می شکند.

 

 روزی که تو را دیدم

 همه نقشه هایم را

 همه پیش گویی هایم را

 پاره کردم.

 چون اسبی عربی

 باران تو را بو کشیدم

 پیش از آنکه خیس شوم.

 تپش صدایت را شنیدم

 پیش از آنکه سخنی بگویی.

 بافه گیسوانت را با انگشتانم باز کردم

 پیش از آنکه ببافی اش.

 

 نه من می توانم کاری بکنم

 نه تو

 زخم با خنجری که رو به اوست

 چه کند؟

 

 چشمان تو چون شبی بارانی است

 که کشتیها در آن غرق می شوند

 و همه آنچه نوشتم

 در آیینه بی خاطره آنها از یاد می رود.

 

 در صدای این زن

 شراب و نقره به هم می آمیزد

 در باران

 از آیینه زانوانش

 روز سفر خود را آغاز می کند

 زندگی راهی دریا می شود.

 

 زمانی که گفتم دوستت دارم، می دانستم

 الفبایی نو اختراع می کنم

 در شهری که هیچ کس خواندن نمی داند

 شعری می خوانم

 در سالنی خالی

 و شرابم را در جام کسانی می ریزم

 که نمی توانند آن را بنوشند.

 

 آن روز که خداوند تو را به من داد

 دریافتم که همه چیز را

 در سر راه من نهاد

 و همه رازهای ناگفته را باز گفت

 

 تو کیستی ای زن؟

 تو که چون خنجری بر تاریخ من فرود می آیی

 تو، آرام و نرمخو چون چشمان خرگوش

 سبک چون فرود برگی از درخت

 زیبا چون گردن آویزی از یاس

 معصوم چون پیش بند کودکان

 وحشی چون کلمات.

 از برگهای دفترم بیرون بیا

 از ملافه های رختخوابم بیرون رو

 از فنجان قهوه ام بدرآى

 از قاشق شکر

 از دگمه های پیراهنم

 از نخ دستمالم بیرون شو

 از مسواکم

 از کف خمیر ریش روی صورتم

 از همه چیزهای کوچک بیرون آی

 تا بتوانم کاری کنم ....

 

 آموزگار نیستم

 تا عشق را به تو بیاموزم

 ماهیان نیازی به آموزگار ندارند

 تا شنا کنند

 پرندگان نیز آموزگاری نمی خواهند

 تا به پرواز در آیند

 شنا کن به تنهایی

 پرواز کن به تنهایی

 عشق را دفتری نیست

 بزرگ ترین عاشقان دنیا

 خواندن نمی دانستند.

 

 خاطرات خرد و رخشان تو را

 چون آواز پرندگان زمزمه می کنم

 چون ترانه آب آبی رنگ

 از حنجره فواره خانه ای در اندلس.

 

 نامه های من به تو

 برتر از منند... برتر از تو

 زیرا نور

 برتر است از چراغ

 شعر برتر از دفتر

 بوسه

 برتر از لب ها.

 نامه های من به تو

 پر اهمیت تر از تو،

 از من.

 آن ها تنها گواهانی هستند

 که دیگران در آن

 زیبایی تو را

 و دیوانگی مرا

 خواهند یافت.

 

 آنگاه که می شنوم مردان

 چه مشتاقانه از تو سخن می گویند

 و زنان

 چه کینه جویانه

 می دانم چه اندازه زیبایی.

 

 گزینه اشعار عاشقانه - نزار قبانی